واژه های از جنس آسمان

انتهای جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/25 19:12 ·

انتهای جاده ها...

کاش کسی منتظر باشد...

تا مسافر با دیدنش...

خستگی اش را در کند...

سفر بی هدف مقصد ندارد...

اگر هم سفری انجام بگیرد...

ناتمام خواهد ماند...

 

جاده ای را که...

در مقصدش تو باشی...

با سر باید پیمود...

و در هر قدمش...

جانی دوباره گرفت...

رویایی شگرفی دارد جاده ای...

که به تو ختم می شود...

 

نمی دانم چند...

دیدار از دست رفته داریم...

در این مدت که...

نیستی و نیستم...

اما من در تمام این بی خیالی ها...

ثانیه به ثانیه...

دلتنگ تو بودم...

 

نفرین به فاصله ها...

که آدم ها را از هم دور کرده...

من از مقصد نخواهم گذشت...

بار دیگر در مسیر زمان...

بر خواهم گشت...

تا شاید بار دیگر...

اتفاقی محال را محتمل کنم...

کاش تو هم این را بخواهی...

حس مرگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/24 19:09 ·

آدم ها که سرد می شوند...

حس مرگ خواهند داد...

و آدمی برای خداحافظی...

باید در سوگ بنشیند...

وگرنه سال های سال منتظر خواهد ماند...

منتظر اتفاقی که هرگز نخواهد افتاد...

مگر مرگ را می تواند برگرداند...

 

قلب آدمی...

تا وقتی به عشق گرم است...

تاپ تاپ می زند...

همین که مُرد...

دیگر صدایش را کسی نخواهد شنید...

حتی اگر سال ها...

صاحبش را زنده نگه دارد...

 

سرد شده...

سرد سرد سرد...

انگار هیچ وقت خورشید نتابیده...

انگار نه انگار تابستان است...

انگار قلب آسمان مرده باشد...

نه تپشی و نه صدایی...

حالا دیگر باید مطمئن بود که کسی...

از دل آسمان رفته...

 

همیشه...

همان زمان که فکر می کنی...

همه چیز در حال بهتر شدن است...

ناگهان خلاف آن...

اتفاقی خواهد افتاد که...

دور از انتظار است...

و آنجا خواهی فهمید هیچ چیز...

هیچ وقت درست پیش نخواهد رفت...

چون مرگ...

حتی می تواند در زندگی ...

آدم ها را در بر گیرد...

انکار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/23 19:17 ·

چه می شد اگر...

زندگی در روال عادی خودش...

ادامه پیدا می کرد...

هر چند اگر گاهی...

به اشتباه در مسیر درست می رفت...

من که خسته شده ام از این که...

همه چیز در مسیر عقل...

به اشتباه پیش می رود...

 

حالا من و تو...

کجای این زندگی ایستاده ایم...

که هیچ کدام از ما...

راضی نیست...

اگر هم راضی باشیم...

باید قبول کنیم که...

باز یک چیزی در زندگی ما...

کم است کم...

 

یک آسمان ابری...

هنوز هم همان آسمان است...

با این تفاوت که یک چیزی...

در آن کم است...

نبودش در بلند مدت به چشم خواهد آمد...

حتی اگر ما...

کم بودنش را به روی خود نیاوریم...

 

چه کسی حاضر است...

تا همیشه...

یک آسمان را ابری ببیند...

وقتی می داند این آن چیزی نیست که...

باید باشد...

از هر کسی بپرسی...

آسمان را با رنگ آبی اش می شناسند...

حقیقت را نمی شود تا همیشه انکار کرد...

فصل آخر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/22 19:06 ·

قصه آسمان...

قصه بلندی است...

بر خلاف قصه آدم ها...

که یک فصل بیشتر ندارد...

به دنیا می آیند...

مات زندگی می شوند...

و ناگهان یکی می گوید وقت تمام است...

 

قصه آدم ها فصل آخر ندارد...

کسی نمی تواند...

در انتظار فصل بعدی بماند...

از همان آغاز...

رو به فصل پایان در حرکت است...

فقط گاهی این فصل...

به درازا می کشد...

 

قصه آدم ها داستان ما...

اما پر است از...

خاطره و رویایی که...

اصلا واقعیت نداشتند...

اما آدم ها...

تا پایان قصه...

چشم انتظار ماندند...

تا شاید کسی که...

هرگز قرار نیست برگردد...

برگردد...

 

به نظر من...

آدم ها نباید...

در قصه زندگی خود...

به فصل آخر داستان بیندیشند...

چون داستان همان وقت که...

یکی رفت و یکی ماند...

پایان یافت...

نیستی و

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/21 19:26 ·

از کدام مسیر نامرئی گذشتی...

که هیچ اثری از تو نیست...

تمام راه های که رفتی را بلدم...

اما این روزها...

تو در هیچ مسیری نیستی...

از بس که نیستی...

 دیگر حتی باد ها هم...

تو را به خاطرم نمی آورند...

 

من اینجا خواهم ماند...

در همین نقطه که برای آخرین بار...

با تو خداحافظی کردم...

نمی خواهم اگر آمدی...

این بار من نباشم...

اینقدر از هم دور شده این که...

به اندازه سال ها از هم بی خبریم...

 

از هر چه فاصله بیزارم...

تمام خط های فاصله را...

با از تو گفتن پر کرده ام‌...

اما هنوز فاصله ها کم نشده...

اصلا مگر می شود...

جای خالی تو را...

با کلمات پر کرد...

 

نیستی و...

آسمان نام تو را...

با ترانه باران زمزمه می کند...

و من...

فقط گوش سپرده ام...

به این ترانه...

که هوش از سر می برد...