واژه های از جنس آسمان

بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/31 19:04 ·

خداحافظ بهار...

یک روز عصر در میان دلتنگی آمدی...

و امروز عصر هم خواهی رفت...

من به این رفتن ها...

عادت دارم...

اما فراموش نمی کنم...

روزهای زیبایی را که...

می توانستم در تو تجربه کنم...

اما در چشم انتظاری بدرقه شأن کردم...

 

چطور می توانستم در نبود کسی که...

دنیا را برایم معنی می کرد...

به بهار فکر کنم...

به سبز شدن رویاهای که...

در میان باد به هر سو کشیده می شد...

و گاهی می رفت...

آن گونه که هرگز نیامده بود...

 

گذشتی و گذشت...

آن چنان که سال ها بر من گذشت...

و من همچنان تمام امروزها را...

به تو فکر می کنم...

تو اما در کدام رویا سبز شده ای که...

من نمی توانم تو را هنوز...

و هنوز و هنوز ببینم...

 

اگر تمام امروز ها رفتند...

مثل همین بهار...

تو را در میان کدام فصل از زمستان...

پیدا کنم...

مگر جای قدم هایت را...

بعد هر فصل می توانم تازه نگه دارم...

با برف های نباریده...

که بعد رفتنت خواهد بارید...

چه کنم...

یک فصل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/30 19:00 ·

فردا...

بهار می رود...

آن گونه که تو رفتی...

فردا که تمام شود...

یک فصل کامل را نبودی...

از میان این همه سال...

فعلا از همه قرار های که...

با هم داشتیم و نداشتیم...

یک بهار طلب من...

 

در میان رویاها...

لبخند بر لبم می ماسد...

وقتی به این فکر می کنم که...

این فقط یک رویاست...

و تو بار دیگر نیامده...

خواهی رفت...

و من باز خواهم پژمرد...

 

اما آسمان هنوز آبی است...

فصلی که می آید فصل توست...

حتی سال و قرن...

من کجا می توانم بروم...

از میان این همه خاطره...

من هنوز چشمهایت را...

نتوانستم فراموش کنم...

 

می دانی هر بار...

که به تو فکر می کنم...

از میان چه رویاها و خاطراتی می گذرم...

رنگ فصل ها را می گیرم...

گاهی گل می دهم...

گاهی سبز می شوم...

گاهی هم زرد و سپید...

بر من بعد هر بار اندیشیدن به تو...

سالی می گذرد...

بی رنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/29 19:17 ·

جاده ها نزدیک شدند...

این‌قدر نزدیک که حس آشنایی...

در من به جوشش افتاد...

انگار یک بار دیگر...

از آن جاده...

با تو گذشته بودم...

آری گذشته بودم...

اما نه من که تو گذشته بودی...

 

حالا اما...

پرنده ای شده ای...

و مرا از میان فاصله ها...

به تماشا می آیی...

باور کن قلب من بعد هر بار که...

می فهمد تو در این حوالی بوده ای‌...

شوق پرواز می گیرد...

 

انگار مدار دنیا...

بار دیگر جوری می چرخد...

که در موازات هم...

به چشم هایم فرصت دوباره خواهد داد...

تا بار دیگر...

در عین سکوت...

تمام حرف هایش را...

در چشم های تو خیره شود...

 

در عمق چشمهایت...

هنوز صدای من می آید...

که راه را در تو گم کرده بود...

این بار اما دلم می خواهد...

صدا بمانم...

گم شده در سپیدی ها...

دلم میخواهد تمام روحم را...

با خود بردارم بروم تا...

بی رنگی و بی صدایی...

جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/24 19:21 ·

به جاده ها بسپارید...

که از مسیر دلتنگی باز خواهم آمد...

از مسیر همان شبی که...

چیزی را در شهر شما...

جا گذاشته ام...

نه برای دیدن و بردنش...

می آیم تا شاید کمی...

از حجم دلتنگی هایم کاسته شود...

 

شاید این بار که آمدم...

همه چیز را همان‌جا...

برای همیشه گذاشتم و سبک بال تر...

سفر کنم به خویشتن...

شاید این سفر فرصت آخری است...

تا خودم را رها کنم...

برای یک پرواز بی انتها...

 

تنها ماندن را...

سالها پیش انتخاب کردم...

همان که وقتی تو آمدی...

خطی قرمز کشیدی بر رویش...

اما حالا من مانده ام...

با خطی قرمز...

که مرا منع می کند بار دیگر از...

زیر پا گذاشتن این قرار...

 

کجای این جاده...

بنویسم من از رفتن بیزارم...

که تمامش را تاریکی گرفته...

و هیچ خط سیاهی...

در تاریکی خوانده نخواهد شد...

جز خط فاصله...

که موهایم را سپید کرد...

تا به همه بفهماند که...

مسیر رفتن همیشه...

 از جاده ها نیست...

نامه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/23 19:05 ·

خواب یا کابوس...

نگاه و نگاه و نگاه...

من چگونه این نامه آخر را...

با چشم های پر اندوه بخوانم...

مگر چه نوشته ای در آن...

جز حرف های تکراری که...

من از آن ها سر در نمی آورم...

و هرگز هم نمی خواهم سر در بیاورم...

 

من فقط حرف چشمهانت را می فهمیدم...

نامه ای را که نوشتی...

نتوانستم تا آخر بخوانم...

اصلا هم متوجه نشدم چه نوشتی...

این بار اگر خواستی حرفی بزنی...

نه نامه بنویس...

نه آن را به کسی بده تا به من بدهد...

خودت بیا و با چشمانت...

همه حرف هایت را بزن...

 

اما غم رفتنت به کنار...

غم دیدن نامه ات هم همینطور...

چه حس زیبایی است دیدنت...

حتی در خواب...

نمی دانم ناراحت باشم...

و دنبال تعبیر خوابم...

اصلا نمی دانم خواب دم صبح تعبیر دارد یا نه...

یا که خوشحال باشم از...

دیدن نصف و نیمه ات آن هم از دور دور ها...

 

اصلا همه این ها به کنار...

من نه آمدنت به خوابم را می فهمم...

نه نامه ای که حس خوبی نداشت...

چه می خواهی بگویی...

که حتی در خواب هم...

از چشم به چشم شدن با من می ترسی...

من هیچ وقت تو را نفهمیدم...

به گمانم تو خودت هم...

نمی دانی چه می خواهی...

حتی همین بار آخر...