بی رنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/29 19:17 · خواندن 2 دقیقه

جاده ها نزدیک شدند...

این‌قدر نزدیک که حس آشنایی...

در من به جوشش افتاد...

انگار یک بار دیگر...

از آن جاده...

با تو گذشته بودم...

آری گذشته بودم...

اما نه من که تو گذشته بودی...

 

حالا اما...

پرنده ای شده ای...

و مرا از میان فاصله ها...

به تماشا می آیی...

باور کن قلب من بعد هر بار که...

می فهمد تو در این حوالی بوده ای‌...

شوق پرواز می گیرد...

 

انگار مدار دنیا...

بار دیگر جوری می چرخد...

که در موازات هم...

به چشم هایم فرصت دوباره خواهد داد...

تا بار دیگر...

در عین سکوت...

تمام حرف هایش را...

در چشم های تو خیره شود...

 

در عمق چشمهایت...

هنوز صدای من می آید...

که راه را در تو گم کرده بود...

این بار اما دلم می خواهد...

صدا بمانم...

گم شده در سپیدی ها...

دلم میخواهد تمام روحم را...

با خود بردارم بروم تا...

بی رنگی و بی صدایی...