واژه های از جنس آسمان

بگذر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/03 19:12 ·

بگذر...
از این حجم سنگین صدا...
پنجره را ورق بزن...
فصل بعد زندگی...
در دستان آسمان است...
نگاهت را از دیروز بدزد...
آماده زایش دوباره روح باش...
بهار بی خود نیامده...
با بهار بگذر از خودت...
بگذار روزگار در پی تو پر از گرد و خاک شود...

یک صفحه سپید...
حتی بزرگتر...
یک دنیای سپید را...
دوباره رنگ آمیزی کن...
گاهی رنگ ها در هم خواهند شد...
و تصویری خواهند ساخت...
که دلخواه نیست...
اما هنوز در مقابل تو...
صفحات زیادی سپید مانده...
خودت را ورق بزن...

یک آسمان پر از ابر...
اگر نبارد...
تا همیشه نخواهد ماند...
باد هیچ وقت بیکار نخواهد نشست...
خواهد گذشت...
از آسمان آبی...
از میان سقفی از ابر...
از زمین و زمان...
از هر کجا که بخواهد خواهد گذشت...
ماندن تکلیف باد نیست...

مثل عاشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/02 18:57 ·

نمی دانم به چه امیدی...
قدم بر می دارم در این راه...
من که در ابتدا تمام شدم...
در این میانه به دنبال چه چیزم...
شاید چون هنوز باید...
بله کلمه هنوز...
همان است که مرگ یک رویا را...
به تاخیر می اندازد...
نمی دانم این کار درست است یا نه...
اما با مرگ نمی توان ادامه داد...

ادامه می دهم چون...
هنوز یک نفس...
برای روز مبادا نگه داشته ام...
از آن همه هوای در سر...
آن هم در دلم مانده...
که یا مرا به زندگی بر خواهد گرداند...
یا آخرین نفسم خواهد بود...
برای ترک جان...
دلم می خواهد بمیرم، اما کمی دیرتر...
شاید هنوز زندگی باید کرد...

در التهاب یادها...
جلادی بی رحم...
هزاران رویا را در دل...
گردن زده...
اما به خون گرم این رویاها...
هنوز دلگرمم...
که اگر بی گناه کشته شدند...
روزی زنده خواهند شد...
مثل شهید...
مثل عاشق...

سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/01 19:27 ·

بعد هر نوشتن...

قطره ای جوهر...

در من می چکد...

تا هر بار...

سیاه و سیاه تر شوم...

تا نوشته هایم تاریک و تاریک تر شوند...

بی آن که کسی را...

در سطر های خود جای دهد...

یا که از میان این همه...

کسی را به یاد حافظه سیاه شعر بیاورد...

 

دیگر نه آسمانی خواهد بود...

و نه شب و ماه...

وقتی قرار نیست پرواز کنی...

چه با بال چی بی بال...

فقط دو پا لازم داری...

تا طول خیابان ها را...

با فکر و فکر طی کنی...

خیابان های که...

اول و انتهایش مهم نیست کجا باشد...

درست مثل اول و آخر فکر...

 

این روز ها...

با خیالم هر جایی می روم...

اما تنها...

می دانم که هیچ کجا...

آنجایی نیست که من باید باشم...

اما چه کنم که...

تشویش رفتن...

عادتی شده در این ذهن دلتنگ...

من ساکن شدن را فراموش کرده ام...

از وقتی فهمیدم آدم ها می آیند که بروند...