بگذر
بگذر...
از این حجم سنگین صدا...
پنجره را ورق بزن...
فصل بعد زندگی...
در دستان آسمان است...
نگاهت را از دیروز بدزد...
آماده زایش دوباره روح باش...
بهار بی خود نیامده...
با بهار بگذر از خودت...
بگذار روزگار در پی تو پر از گرد و خاک شود...
یک صفحه سپید...
حتی بزرگتر...
یک دنیای سپید را...
دوباره رنگ آمیزی کن...
گاهی رنگ ها در هم خواهند شد...
و تصویری خواهند ساخت...
که دلخواه نیست...
اما هنوز در مقابل تو...
صفحات زیادی سپید مانده...
خودت را ورق بزن...
یک آسمان پر از ابر...
اگر نبارد...
تا همیشه نخواهد ماند...
باد هیچ وقت بیکار نخواهد نشست...
خواهد گذشت...
از آسمان آبی...
از میان سقفی از ابر...
از زمین و زمان...
از هر کجا که بخواهد خواهد گذشت...
ماندن تکلیف باد نیست...