واژه های از جنس آسمان

هم درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/08 19:27 ·

در تمام مسیر کوه ها...
نام مرا بنویسید...
بگذارید از رویش هر گیاه...
در دل کوه ها...
فریادی به پا خیزد...
که حرفش را با رویش عاشقانه ای...
به گوش عاشقان واقعی برساند...
خصوصا در آن مسیر های که...
با هر نگاهی به پشت سر...
فریادم را فرو خوردم...

سکوت در مقابل درد...
مثل مرگ است...
در مقابل رویایی ناتمام...
چه کسی می فهمد...
حال درختی را که...
در انزوای خود سبز نشده...
و در بهار دچار پاییز شده...
نه برای این که نتوانست نفس بکشد...
برای این که با آتشی پنهان...
از درون سوخته بود...

برای نسلی که...
در آتش به دنیا آمده...
سوختن نباید دردناک باشد...
اما اگر به ریشه درد نگاه کنی...
متوجه می شوی...
جرقه های سوختن را...
از همان کسی خوردی که...
با تو هم نسل بود...
هم درد بود...
اما همراه نبود...

خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/07 19:26 ·

توقف فصل ها در رویاها...
یک اتفاق اتفاقی نیست...
هیچ چیز تغییر نخواهد کرد...
اگر رویایی متوقف شود...
فقط رنگ ها...
هر روز بیشتر رنگ می بازند...
و رو به خاکستری خواهند رفت...
انگار سال ها گذشته باشد...
و بر هر خاطره ای...
به اندازه سال‌ها خاک نشسته باشد...

مثل هوای ابری...
رویایی سایه می اندازد...
بر رنگ خاکستری روز...
می ماند و نمی رود...
بر خلاف آدم ها...
با این که می داند پایان تمام روزها...
تاریک و سیاه است...
اما ابر ها که دل ندارند...
تا بدانند خاکستری...
رنگ مرگ زندگی است...

حتی بهار هم...
با تمام رنگ هایش...
در روزهای ابری...
خاکستری می شود...
و هیچ رنگی بر آن غالب نمی شود...
قسم به...
عطر بهارنارنج پیچیده در خانه...
که ته دل آدم را خالی می کند...
اگر ابر شدی...
یا ببار یا زود بگذر...

بهارنارنج

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/06 19:07 ·

خودم را سانسور می کنم...
کلمات را نیز...
محدودیت این روزهای واژه ها را...
دوست ندارم...
اما ناخواسته...
محکومم به فراموش کردن...
نمی دانم تا کی می توانم ادامه دهم...
یا که کی این اتفاق خواهد افتاد...
اما به تدریج سفید خواهم شد...
مثل شقیقه های که درد را خوردند...

سخت است...
فراموش کردن...
و به این زودی ها عادی نخواهد شد...
مثل عطر بهارنارنج...
که از هر طرف...
بهار را اشباع کرده...
چگونه می توان از باغ گذشت...
و به هجوم سفید بهارنارنج...
در لابه‌لای سبز خیال...
فکر نکرد...

کسی که رویا می سازد...
مثل نقاشی است که...
بر میلیمتر های تابلوی نقاشی اش...
تسلط دارد...
پس چطور می تواند...
این حجم از رنگ را...
در خاطره هایش فراموش کند...
حتی اگر...
کسی به یکباره...
یک سطل رنگ سیاه بر تابلو اش بپاشد...

اگر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/05 19:13 ·

رنگ می بازد کسی...
و شعله های از آغاز...
در دل زبانه می کشد...
هر چند کوچک...
این بار اگر بسوزد...
خاکسترش را بر باد خواهم داد...
من نمی خواهم...
با جرقه های یک رویا...
دلم بلرزد...
اگر بلرزد همان بهتر که خاکستر شود...

دلم نمی خواهد بار دیگر...
حتی به درست...
دلگرم آتشی شوم...
چون که سوختن...
تاوان سنگینی است برای نبودن...
اگر روزی در مسیر...
با آشنایی روبرو شوم...
چگونه باید در لحظه ای...
تمام مسیر نبودن را...
در میان بودن دیگری طی کنم...

باید بگذرم...
از خودم و تمام آدم های که...
ممکن است برایم آشنا باشند...
من یک بار...
به اندازه تمام عمرم...
زندگی نکردم...
و پیر شدم...
بعد از این بی انصافی است...
اگر...
تجربه پیر شدن کسی دیگر باشم...

برگردیم به پنجره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/04 19:27 ·

باد پشت پنجره می جنبد...
انگار دنبال کسی است...
تا پیامش را برساند...
پشت به پنجره می ایستم...
چون دیگر کسی برایم نمانده...
تا بخواهم منتظر باشم...
من و این کلمات...
از حالا فقط...
برای هم خواهیم بود...
من از او می گویم او از من می نویسد...

آینده در دست تعمیر است...
این را می توان...
در چشم هر آدمی خواند...
اما تو باور نکن...
آینده ای که بخواهد تعمیر شود...
خیلی دوام نخواهد آورد...
حتی ممکن است...
تا رسیدن به زمان حال...
باز جایی خراب شود...
و اصلا به ما نرسد...

برگردیم به پنجره...
به آسمان...
به تکه ای ابر...
که خیال را با خود...
می برد تا دور دورها...
فقط مزرعه می ماند...
و درختی که...
چند وقت پیش خواب آره را دیده بود...
خوابش تعبیر شده بود...
و حالا دیگر خواب نمی بیند...