واژه های از جنس آسمان

دو فصل دیگر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/13 19:20 ·

یک جهان تنها...
یک آسمان خالی...
یک زمین بی سکنه...
به چه چیز می ارزد...
از هر گوشه ای دلتنگی می وزد...
در هوای سرد تنهایی...
دل کز می کند...
حوصله رویا بافی ندارد...
به زمستان نکشیده...
به مراسم خاکسپاری خاطره ها خواهم رفت...

اما چه باید کرد...
با فاصله ها...
تا زمستان دو فصل دیگر باقی است...
فصل دوم بهار...
و بعد از آن فصل اول خداحافظی...
مرگ خود رفتن است...
از میان این فصل ها...
زمستان فقط فصل سوگواری است...
که با لباسی سپید...
به وداع رویاها می رود...

شاید این بار...
باز کسی از میان همین...
فصل ها سلام کند به آسمان...
شاید این بار کسی که می آید...
از میان جاده ها نیاید...
کسی که راه ها را بلد باشد...
آدم ماندن نیست...
کاش هیچوقت جاده ها...
به دست آدم ها ساخته نمی شد...
شاید اینطور رفتن هم بی معنی می شد...

خط این فاصله ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/12 09:59 ·

حالا که هوا...
ابری و بارانی شده...
ماه پشت ابر چه می کند...
چطور می توان به رویای ماه...
قدم گذاشت...
و به تماشای دلتنگی هایش نشست...
تنهایی ماه...
واقعیت ندارد...
آن هم در میان این همه ستاره...
تنهایی و دلتنگی فقط...
برای دل آدم هاست...

آسمان که باشی...
دلتنگ خواهی شد...
و در تنهایی خود...
باریدن خواهی گرفت...
بی آن که بدانی کجایی...
و دلتنگی...
جزء جدایی ناپذیر همه فصل هاست...
آسمان بی ماه...
همین خاکستری بی پایانست...
که دلتنگ مانده...

حالا که هوای بارانی شده...
و فصل قدم زدن های بی چطر است...
چرا عبور و مرور در خیابان ها...
ممنوع شده...
اصلا در خط این فاصله ها...
که بریده بریده در جاده ها پیش رفته...
چطور می توان...
پیوسته به رسیدن فکر کرد...
حال خوب بهار این نیست...
و همچنین حال خوب ما آدم ها...

کجا می آیید ای ابرها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/11 19:12 ·

کجا می آیید ای ابرها...
اگر قرار نیست بر رنج رویاها ببارید...
اگر باران نبارد...
عمر خاطرات کم می شود...
و آدم ها...
بی آن که رویاهای جوانی را...
دوره کنند از پیری خواهند گذشت...
و دیگر هیچ چایی...
در میان تلخند ها...
در هیچ عصر پاییزی سرد نخواهد شد...

آسمان خاکستری...
برای هیچ رویایی...
مجال پرواز بلند نیست...
بال رویاها در میان ابرها...
خیس خواهد شد...
با بال های خیس...
چه کسی می تواند به فردا فکر کند...
وقتی تمام نیرویش را...
در میان قطراتی جا گذاشته...
که قرار نیست در این سرزمین ببارد...

بی باران...
نمی توان به رود پیوست...
برای رسیدن به دریا...
و غرق شدن در رویا...
بی باران از آدم ها...
فقط بیابان خواهد ماند...
که سرانجامش...
شوریدگی و سرگردانی است...
اگر قرار نیست ببارید...
کجا می آیید ای ابرها...

نگاه می شوم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/10 19:18 ·

بگذریم...
انتظار اگر زبان داشت...
دعوت به نگاه کردن نمی کرد...
که دیدن شرط نیست...
دل ها باید...
در اشتیاق هم بتپند...
زندگی معامله است...
معامله دل سپردن به هم...
با دلی که هزارن خریدار اگر داشته باشد...
در مقابل هم قیمت نداشته باشد...

نگاه می شوم...
اما این بار نه برای انتظار...
که برای دیدن...
تا محک بزنم دل را...
که پرنده تنها...
چگونه در دل آسمان...
پرواز خواهد کرد...
و تا کجا اوج خواهد گرفت...
که روزگاری نه چندان دور...
دور شدنش را دیده ام...

آرام آرام بوی بهار خواهد آمد...
آن هم حالا که...
خدا صاحب دل شده...
و یادش دل را...
می برد تا اوج آرامش...
بی آن که بسوزاندش...
بی آن که بلرزاندش...
بی آن که رهایش کند...
بی آن که تنهایش بگذارد...
بی آن که فراموشش کند...

کابوس

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/09 18:59 ·

شب که آشفته شود...
با درد بر می خیزی...
کابوس پشت کابوس...
گرگ به خوابت می زند...
تا افکارت را بدرد...
برای دفاع از رویاهایت...
نباید وحشت کنی...
بایست پشت تمام تصمیماتت...
تا فردا اگر در بیداری...
دریده شدی کم نیاوری...

میخواهم مزرعه سبزی شوم...
حتی اگر در خواب...
از میانش گذشتم برای...
هم سفره شدن با تنها همراه زندگی...
برای یاور روزمره گی هایی که...
با آنها عمر را سر می کشم...
برای باور خانواده...
و نگرانی های ناتمامش...
این عجله برای چیست...
خواب دیدن که دولا پهنا نمی شود...

نگرانم...
نگران این خواب ها...
که مرا نهی می کنند از...
ادامه رویاهای ناتمامم...
نگرانم از اندیشه های که...
در بیداری هم کوتاه نمی آیند...
از تخریب رویاهایم...
پس فراموشی کجاست...
مگر نه این که باید فراموش کرد...
و از نوع آدم شد...
تا از بهشت رانده شد...