دو فصل دیگر
یک جهان تنها...
یک آسمان خالی...
یک زمین بی سکنه...
به چه چیز می ارزد...
از هر گوشه ای دلتنگی می وزد...
در هوای سرد تنهایی...
دل کز می کند...
حوصله رویا بافی ندارد...
به زمستان نکشیده...
به مراسم خاکسپاری خاطره ها خواهم رفت...
اما چه باید کرد...
با فاصله ها...
تا زمستان دو فصل دیگر باقی است...
فصل دوم بهار...
و بعد از آن فصل اول خداحافظی...
مرگ خود رفتن است...
از میان این فصل ها...
زمستان فقط فصل سوگواری است...
که با لباسی سپید...
به وداع رویاها می رود...
شاید این بار...
باز کسی از میان همین...
فصل ها سلام کند به آسمان...
شاید این بار کسی که می آید...
از میان جاده ها نیاید...
کسی که راه ها را بلد باشد...
آدم ماندن نیست...
کاش هیچوقت جاده ها...
به دست آدم ها ساخته نمی شد...
شاید اینطور رفتن هم بی معنی می شد...