واژه های از جنس آسمان

جادو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/26 19:14 ·

آن روز که قصد چشمانت را کردم...
فکر نمی کردم...
جادو شوم...
من فقط با چشمهایت...
چشم در چشم شدم...
به چشمهایت نگاه کردم...
چشمهایت را بوییدم...
و با نگاهم چشمهایت را بوسیدم...
آن گاه در سکوت...
با چشمانت هم کلام شدم...

هرگز فکر نمی کردم...
عمق چشمهایت...
تا این اندازه مسری باشد...
که بعد از آن دیگر نتوانم...
فراموششان کنم...
من عشق را...
در چشمانت دیدم...
با هر پلک عشق از آن می بارید...
باور نمی کنم هرگز...
که چشم ها به آدم دروغ بگویند...

من هنوز بعد از این همه مدت...
به اندازه آن روز...
و آن دقایق...
زندگی نکرده ام...
یعنی جز آن چند دقیقه...
هرگز معنی زندگی را درک نکردم...
حالا می فهمم که یک آدم...
چقدر می تواند زندگی کند...
یا که چطور می تواند...
مرگ را در زنده ماندن تجربه کند...

عمق چشمانت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/25 18:52 ·

چنان در تو محبوسم...
که پرواز را فراموش کرده ام...
و فقط نوری را می جویم...
تا در تاریکی محض تنهایی...
اندکی تو را ببینم...
انصاف نبود...
دلتنگی شود نتیجه عشق...
آن هم وقتی بی هیچ منتی...
من دوستت داشتم برای همه عمر...
حالا هم دوستت دارم اما بی شرط رسیدن...

گاهی یک خاطره...
به اندازه یک عمر زندگی...
می ارزد...
و تو برای من...
همان خاطره خواهی ماند تا همیشه...
دیگر هرگز به این فکر نمی کنم...
که چرا به هم نرسیدیم...
که شاید رسیدن پایان است...
تو بهترین خواهی ماند...
بی آن که هرگز لمست کنم...

می دانم چشم هایت را...
نمی توانم فراموش کنم...
چشمهایت...
برای اولین بار و آخرین بار...
بهترین آینه ای بود...
که من خودم را...
در آن دیدم...
بعد از تو نگاهم را...
در هیچ چشمی عمیق نخواهم کرد...
تا عمق چشمانت را فراموش نکنم...

مشق رویا و انتظار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/25 00:40 ·

از لای پنجره...

تا آنجا که آسمان دیده می شود...

با یک رشته باریک...

به هم متصل شده است...

که رویایی را مخابره می کند...

رویایی تکراری...

که از میان آن همه رنگ...

به خاکستری گراییده...

انگار نه انگار در روزهای سرد و کوتاه زمستان...

رنگ و رویی داشته...

 

اگر رویایی...

از حالت رنگارنگ خاکستری شود...

بی شک روزی...

سفید خواهد شد...

مثل مشقی که با مداد نوشته شده باشد...

و بعد پاک شود‌...

درست است که جای مشق های قبلی...

آن ته ته ها خواهد ماند...

اما کمرنگ و کم اثر...

که می شود در آن باز نوشت...

 

شاید بهتر باشد...

بعد از این همه سال...

دفتر مشق را برای همیشه بست...

اگر قرار بود عشق را...

با تکرار مشق رویا و انتظار...

به دست آورد...

باید سال ها پیش اتفاق می افتاد...

نه حالا که ما را پیر کرد...

و خودش مثل جوانی پر انرژی...

در حال ناز و کرشمه است...

هر چند کوتاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/22 09:03 ·

تو را در میان رویاها...
جایی در اوج خواستن...
آنجا که با چشم های بسته آمدم...
گم کرده ام...
نمی دانم الان...
کجای این کِشش ایستاده ای...
تا با سر بیایم...
برای برگردان خودم...
به مدار این جاذبه لعنتی...

اگر قرار بر سوختن است...
نمی خواهم اینطور...
ناتمام بمیرم...
اینطور تنها...
در دنیای از درد...
که آدم ها سرگردان اند...
من نمی خواهم تمام شوم...
می خواهم اگر درد می کشم...
از درد لذت ببرم...
و با لبخند به استقبال مرگ بروم...

اقاقیا ها را ببین...
که چگونه برای چند روز زندگی...
عاشقانه به هر چیز می پیچند...
و تا آنجا که بتوانند...
در دوست داشتن پیش می روند...
تا چشم ها را...
بار دیگر...
با لبخند آشتی دهند...
هر چند کوتاه...
هر چند دور...