مترسک

a1irez1 a1irez1 25 مرداد 1400 · a1irez1 ·

چشمانم را...

در شالیزار کاشتم...

فصل ها گذشت...

و فصل برداشت شد...

اما کسی برای دیدنم نیامد...

حتی برای گفتن خدا قوت...

جز مترسک...

که تمام این مدت را...

نگران من و شالیزار بود...

 

مترسک حالا...

تنها مانده با زمین و آسمان...

تنها درخت روییده بر شالیزار را...

همان ابتدای فصل بهار...

به دست آره داده بودم...

حالا برای چشم های نداشته مترسک...

غمگینم...

چون من، معنی تنهایی را...

خوب می فهمم...

 

شاید اگر...

چند فصل دیگر بگذرد...

مترسک را هم فراموش کنم...

اما تنهایی خودم را...

که نمی توانم فراموش کنم...

هر چه این فصل ها...

بیشتر بگذرد...

من عمق تنهایی خودم را...

بیشتر حس خواهم کرد...

صداها

a1irez1 a1irez1 24 مرداد 1400 · a1irez1 ·

روزی تو را...

به یاد خواهم آورد...

آن زمان که سال ها...

از این روزها گذشته...

و با حسرت نامت را...

در مسیر باد زمزمه خواهم کرد...

بی شک تو هم آن زمان...

صدایم را خواهی شنید...

و مرا به یاد خواهی آورد...

 

آسمان و کهکشان ها...

پر است از...

صداهای که...

نام آدم ها را می خواند...

صداهای که بی جواب مانده اند...

صدا های که هنوز...

منتظرند تا گوشی آنها را بشنود...

و صدایی...

در جواب بگوید جانم...

 

صداها شاید آنقدر ها هم...

ماندگار نباشند...

اما بی شک...

بی جواب نخواهند ماند...

خلاصه بعد از سال ها هم که شده...

کسی به این صداهای سرگردان...

جواب خواهد داد...

کاش آن که جواب می دهد...

همان باشد که صاحب صدا او را می خواند...

بار امانت

a1irez1 a1irez1 23 مرداد 1400 · a1irez1 ·

ستاره باران است...

آسمان را...

هرگز اینطور...

اشک بار ندیده بودم...

اشک های برقدار...

که در حال سقوط هم...

انگارجان دارند... 

و چیزی...

هنوز در آن ها می درخشد...

 

می دانی...

حتما این ها عاشق اند...

که در لحظه های آخر...

هنوز نور امیدی در آنها می درخشد...

انگار در مراسم تشییع خود...

خودشان...

برای خودشان اشک می ریزند...

 

درد زیستن...

برای آدمی سنگین بود...

چرا باید...

بار امانت را به دوش می کشید...

مگر از کوه هم سنگ تر بود...

که زیر این بار...

نشکند و خرد نشود...

مگر آدمی را...

نشکن ساخته بود خدا...

فرصت

a1irez1 a1irez1 21 مرداد 1400 · a1irez1 ·

فرصتی نمانده...

امروز گذشت...

مثل باد از کنار آن درخت...

و برگها در جهت گذشتن باد...

همچنان خیره مانده اند...

اما بادی که گذشت دیگر گذشت...

مثل زمان، مثل رود...

اگر هم بعد از آن چیزی تکرار شود...

فقط خاطره ها را زنده می کند...

وگرنه اصل آن زمان بود آن حال...

که گذشت...

 

زمان زیادی نگذشته...

اما این گذشته ها...

در پس توی آدمی خواهد ماند...

مانند مشک لای صندوقچه...

که هر بار به آن سر بزنی...

ساعت ها با بوی خود...

در کوچه پس کوچه های خاطرات...

تو را سرگرم خواهد کرد...

 

فرصتی نمانده...

و آدمی چاره ای ندارد...

جز آن که خود را...

سرگرم یک خاطره کند...

همان خاطره که...

اگر یک بار دیگر تکرار می شد...

به اندازه یک عمر زندگی...

حرف برای گفتن داشت...

اما افسوس که...

در زندگی هیچ چیز تکرار نخواهد شد...

پس چرا تنهایی

a1irez1 a1irez1 20 مرداد 1400 · a1irez1 ·

دیگر حتی این روزها...

به آسمان نگاه نمی کنم...

برای رفتن به دیدار ماه...

باید دل داشت...

من که دیگر دل ندارم...

چشمانم هم بعد او...

عهد کردند که چشم ببندند...

از لذت دیدن هر چیزی...

 

دلم را کسی...

با خود برد و پس نیاورد...

شاید فکر می کرد که...

من بی دل هم می توانم زندگی کنم...

شاید دل دوست داشت...

شاید خودخواه بود...

اما من که خودم دل داده بودم...

پس چرا تنهایی...

 

می خواهم بی دل بمانم...

مثل زمستان...

بی حس و سرد...

با این که می دانم هنوز هم بهار هست...

و هنوز هم زمین و فصل ها...

زندگی را دوره می کنند...

اما من خسته ام...

می خواهم بخوابم...

به بلندای یک رویای ناتمام...