شهریور است

a1irez1 a1irez1 1 شهریور 1400 · a1irez1 ·

شهریور است...

آغاز فصل بادهای عصر...

که دل را...

با هر وزش می کند و می برد...

هر لحظه و با هر وزش...

دل منتظر است...

تا شاید خبری داشته باشد...

از آن دور بی خبر...

 

شهریور را...

با گذر همین بادها خواهم گذراند...

با همین بادهای عصر...

که میان دو فاصله را...

با گذشتن و گذشتن پر می کنند...

در این روزهای بی خبری...

همین انتظار...

برای رسیدن یک باد و یک خبر...

برای دل غنیمتی است...

 

شالیزار پر از خالی...

میزبان مترسکی است...

که باد از میان دستانش خواهد گذشت...

مترسک خوب می داند که...

آخرین ماه فصل گرم است...

و بعد از این...

پا خواهد گذاشت به...

فصل رنگ ها و باران...

که آغاز سرماست...

همان فصل آخر ...

فرار و فرار

a1irez1 a1irez1 31 مرداد 1400 · a1irez1 ·

عمری را...

به آئینه لبخند زدیم...

سر سری از خود گذشتیم...

و نگاه مان را...

از خود دزدیدیم...

چون پاسخی نداشتیم...

برای سوالی که...

در عمق چشمانمان بود...

 

فرار و فرار...

ما آدم ها...

هیچ وقت قدرت مواجه...

با خود را نداشتیم...

چون همیشه یک جای کار...

برای خودمان کم گذاشته ایم...

و چه جاهای که...

خودمان را ارزان فروختیم...

در حالی که...

جای دیگر ما را بی قیمت خریدار بودند...

 

از آدمی چه خواهد ماند...

جز پشیمانی...

آن هم وقتی که...

تمام پل های پشت سرش را خراب کرده...

ما آدم ها همیشه...

بیشتر از هر کسی...

به خودمان بدهکاریم...

بدهکار عمری که در راه اشتباه خرج کردیم...

ماه پشت ابر

a1irez1 a1irez1 30 مرداد 1400 · a1irez1 ·

به ماه می مانی...

هستی و نیستی...

گاهی پشت ابرها...

و اغلب دور...

سهم من از تو...

فقط یک آسمان رویاست...

که تو در آن...

به هر کجا که بخواهی...

مرا می کشانی...

 

من به...

دوست داشتن تو قانعم...

اما گاهی...

نمی توان به ماه پشت ابر...

قانع شد...

گاهی باید نزدیک بود...

نزدیک نزدیک...

به اندازه ای که...

چشم ها در هم گره بخورند...

 

گاهی به آسمان خیره شو...

حتما صدایم را خواهی شنید...

که نامت را با خود زمزمه می کنم...

نگاه نکن که...

مثل شب تاریکم...

آسمان با ماه تماشایی است...

وگرنه آسمان شب که دیدن ندارد...

آن هم با تمام ستارهایش...

غروب و طلوع عشق

a1irez1 a1irez1 27 مرداد 1400 · a1irez1 ·

باز شب است و...

شور صبحی که نباید می آمد...

باز دلشوره کوهی است که...

به تاخت می باید می آمد و نیامد...

 

اینجا قرار نیست...

بارانی بگیرد...

تا وقتی چشم ها...

می توانند همرنگ باران شوند...

 

آدم ها چه زود...

در مقابل دنیا رنگ می بازند...

گاهی صاحب خانه ها...

سلاله مهمان از یادشان می رود...

 

فردا اگر...

خورشیدی غروب کرد...

تا پایان عمر در دل دوستدارانش ...

عشق کران تا کران طلوع کرد...

قدم انسان ها

a1irez1 a1irez1 26 مرداد 1400 · a1irez1 ·

کاش انسان ها...

بال پرواز داشتند...

تا وقتی خسته شدند...

از زمین دور شوند...

زمین دیگر طاقت ما انسان ها را ندارد...

هر کجا را که نگاه می کنم...

جنگی اتفاق افتاده...

جنگی به رنگ خاک و خون...

 

قدم انسان ها...

برای زمین دیگر سنگین است...

از ظلمی که به همدیگر روا می دارند...

انگار نه انگار...

آدمی آینه تمام نمای آدمی است...

انگار با جانوری ناشناخته روبرو شده ایم...

با شکل و نمای انسان...

که اینگونه در حال نابودی هم هستیم...

 

کاش زمین...

خود به فکر پاک کردن...

این پلیدی ها باشد...

از ما انسان ها...

دیگر کاری بر نمی آید...

کاش زمین دهن باز کند تا...

این تن عاریه پلید را...

هر چه زودتر بازپس بگیرد...