ارزش کلمات

a1irez1 a1irez1 16 شهریور 1400 · a1irez1 ·

برای آسمان می نویسم...

برای کسی که...

مرا ابری می خواست...

تا برایش شعر ببارم...

و او با خودخواهی تمام...

در خیابان ها قدم بزند...

و بودنم را...

به رخ چترها بکشد...

 

بارها گفتم...

و باز هم خواهم گفت...

من از جنس آسمانم...

هم هستم و هم نه...

در حال و هوای کسی...

ابری شده ام و خواهم بارید...

کسی که ارزش کلمات را...

هرگز ندانست و نخواهد دانست...

 

گله ای نیست...

من اگر آسمان شده ام...

و ابری ماندم...

در هر فصلی باریدم...

و بوی شعر تازه را...

با خاک...

به سرمه چشم ها کشیدم...

برای این بود که...

روزی در چشم هایش غرق شدم...

آن روز

a1irez1 a1irez1 14 شهریور 1400 · a1irez1 ·

برگ ها با باد رقصیدند...

ابرها به تماشا آمدند...

غم تنهایی سنگین بود...

و همینطور آهنگ طبیعت...

پس باران گرفت...

بار دیگر زمین در خود فرو رفت...

انگار فصلی تازه در راه بود...

فصلی از جنس سرما...

 

دیگر به ساعت نگاه نکن...

آن که رفت...

از دقیقه ها گذشت...

بعد از این...

برای فهمیدن زمان...

به آئینه نگاه کن...

هر چه شکسته تر و سپید تر...

یعنی گذشت زمان بیشتر...

 

دیگر به جاده ها نگاه نکن...

کسی نخواهد آمد...

بعد از این...

فقط خواهد گذشت و گذشت...

رنگ خاطره ها...

خاکستری خواهد شد...

و روزی مثل برف سپید خواهد شد...

آن روز، روز پایان خواهد بود...

آغاز فصل باران

a1irez1 a1irez1 13 شهریور 1400 · a1irez1 ·

چند باران گذشته...

از نبودت...

فصل آخر باران بود...

و حالا...

باز آغاز فصل باران است...

با این تفاوت که...

حالا حس زیبایی دارد...

بر خلاف آن زمان که سرد بود...

 

بعد از این فقط...

فصل ها خواهند گذشت...

و خواهند گذشت...

نمی دانم تا کجا...

اما من در این خلع...

همچنان در خود فرو می روم...

در عمق سیاهی...

در عمق تباهی...

 

کاش کسی بود...

تا مرا نجات دهد...

اگر دیر شود...

سیاه خواهم شد...

نه مثل شب...

مقدس...

شاید مثل ظلمت، تاریک...

شاید مثل نیستی، فراموش...

غروب سرخ

a1irez1 a1irez1 11 شهریور 1400 · a1irez1 ·

غروب این روزها...

تابلوی زیبایی است...

از سایه روشن های که...

آدمی را با خود می برد...

در میان تصویری زنده...

تصویری از خورشیدی که می رود...

خورشیدی به رنگ خون دل...

انگار که دلی را با خود می برد...

 

هر غروب سرخی...

بی شک...

از میان بدرقه چشم های غم بار...

غروب می کند...

چشم های که...

دچار درد تنهایی شده اند...

دردی با تمام وجود از میان دل...

که رفتن را به چشم دیده...

 

هر چه که از دل بر آید...

ابتدا در چشم خواهد نشست...

مثل تمام غروب های که...

از میان چشم ها...

خونین شده اند...

هیچ غروبی بی دلیل...

سرخ نشد...

مگر این که دلی را با خود برد...

هم رنگ آسمان

a1irez1 a1irez1 10 شهریور 1400 · a1irez1 ·

باید آرام بود...

مثل رودی که...

در امتداد زمینی صاف...

می رود برای رسیدن به دریا...

مثل پرنده ای که...

در مسیر باد می ایستد...

تا با به کار گرفتن کمترین انرژی...

از پروازش بیشترین لذت را ببرد...

 

من نمی گویم...

حتما باید همیشه آرام بود...

می توان خروشان بود...

و مدام در میان سنگ ها لولید...

یا در مسیر باد نبود...

مدام به این طرف و آن طرف پرت شد...

اما همه این ها...

جز گذشتن فرصت های زندگی...

چیزی را به ارمغان نخواهد آورد...

 

من تاکیدم بر...

هم رنگ آسمان بودن است...

آبی و آرام...

حتی اگر در دلت...

طوفانی برپاست...

حتی اگر پشت ابرها...

تنها مانده ای...

یا که از ماه جدا مانده ای...