بهانه گیری افکار

a1irez1 a1irez1 21 شهریور 1400 · a1irez1 ·

گاهی در میان...

بهانه گیری افکارم...

سکوت می کنم تا هر چه...

در دل سنگینی می کند را...

از زبان افکارم بشنوم...

و باز سکوت می کنم تا این بار...

حق را به دل داده باشم...

 

مگر می شود در مقابل حرف دل...

حرفی زد...

آن هم بعد از این همه صبرش...

دلی که همیشه پای حرفش ماند...

دلی که آسمان بود...

آبی و صاف...

عاشق و دلباخته ماه...

اگر هم که ابری شد...

هرگز از یاد نبرد او را...

 

دور می مانم و کور...

تا چون یعقوب...

اگر روزی بوی از او شنیدم...

معجزه ای رخ دهد...

و دل که خانه احزان بود...

به یک باره از غم خالی شود...

و چشم هایم بار دیگر...

غرق چشم هایش شود...

غریبه ای آشنا

a1irez1 a1irez1 20 شهریور 1400 · a1irez1 ·

فصل کوچ است...

پرستو ها خواهند رفت بار دیگر...

بی آنکه تو را این حوالی...

دیده باشند...

دو فصل تمام گذشت...

مثل سالهای است که هنوز...

هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود...

 

انتظار وقتی...

سنگین خواهد بود...

که تو کوله باری از خاطره ها را...

هر کجا که بروی با خود می بری...

انگار که نباید هیچ وقت...

زمین گذارده شوند...

که شاید همان لحظه...

غریبه ای آشنا از راه برسد...

 

می دانم هر چه که...

دورتر شوم...

زمان سریع تر خواهد گذشت...

تا فاصله ها را بیشتر کند...

انگار همه دست به دست هم داده اند...

تا هر چه بیشتر...

مرا از آن من که دوستش می داشتم...

دور کنند...

یک گوشه از آسمان

a1irez1 a1irez1 19 شهریور 1400 · a1irez1 ·

دلتنگی...

مثل ابرهای خاکستری است...

که نه می توانند بروند...

نه می توانند ببارند...

هر چه باشد...

در دل آسمان گیر کرده اند...

هر جا بروند باز...

در یک گوشه از آسمان خواهند بود...

 

اصلا مگر باران...

از دلتنگی آسمان کم خواهد کرد...

اصلا مگر هر خاطره ای...

از یاد رفتنی است...

دوست داشتن که...

لباس نیست کهنه شود...

دوست داشتن احساسی است که...

در سلول به سلول آدمی نفوذ خواهد کرد...

 

آسمان صاف می شود...

اما فراموش نخواهد کرد...

باز ابری می شود...

باران خواهد گرفت تمام خاطره هایش را...

این چرخه ادامه خواهد یافت...

مثل گردش دنیا...

چون قرار نیست به پایان برسد...

اما به نیمه چرا...

سرزمین نیستی

a1irez1 a1irez1 18 شهریور 1400 · a1irez1 ·

حالا که فکر پرواز...

از سرم پریده و رفته...

من فراموش خواهم شد...

و از خودم کوچ خواهم کرد...

به جایی بی نام و نشان...

شاید در عمق سیاهی و نابودی...

آنجا که سرزمین نیستی است...

و تنها ساکنش خود آدمی است...

بی هیچ انعکاسی و آگهی از وجود خود...

 

چه کسی می داند...

بعد از لبخندی کوتاه از ته دل...

همان موقع که...

خوشبختی را...

در حوالی خودش حس می کند...

دنیا او را در کدام خرابه ها...

تنها رها خواهد کرد...

تا آدمی با تمام وجود...

پوچی را در خود حس کند...

 

 زندگی...

آن رودی بود...

که به محض رسیدن به دریا...

محو شد...

تا دیگر نباشد...

و تمام خوشی اش...

به کوتاهی یک لبخند بود...

آن هم بعد از یک عمر...

سختی و جان کندن برای رسیدن...

اعماق چشم هایش

a1irez1 a1irez1 17 شهریور 1400 · a1irez1 ·

در سیاهی هم می توان نوشت...

در عمق تاریکی هم...

می توان خوشحال بود...

همانطور که در اعماق چشم هایش...

می توان فرو رفت و فرو رفت...

و تمام حرف دل را...

در آن خواند و زمزمه کرد...

 

بله...

هنوز هم در عمق خاطره ها...

می توان لبخند زد...

می توان درد دل کرد...

شعر خواند و چای نوشید...

می توان اشک ریخت...

بله همچنان می توان زندگی کرد...

بی آن که یادت باشد تنهایی...

 

به ابر های خاکستری نگاه کن...

شب را تاریکتر کرده اند...

اما همچنان رویاها...

در دل سو سو می زنند...

باران هنوز هم...

بوی او را می دهد...

و خنکای هر نسیم...

نام او را عمیق تر زمزمه می کند...