واژه های از جنس آسمان

بال های آسودگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/06 22:47 ·

من اگر بال داشتم...

برای یک لحظه هم...

بر روی این زمین بند نمی شدم...

بال های آسودگی...

مگر چه کم دارد از...

پاهای فرو مانده در تنهایی...

که من هر سال بمانم اینجا...

و درد را سبز نگه دارم...

 

دوست داشتم اگر قرار بود...

با درد هم سفر می شوم...

این مسافت کوتاه زندگی را...

در آسمان ها بگذرانیم...

میان ابرهای خاکستری...

تا همیشه هوای تازه...

صورتم را لمس کند...

نه حرف های که در دلم سنگینی می کند...

 

دوست داشتم با بال هایم...

تا آن دور دورها سفر کنم...

تا مرز فاصله را...

برای یک بار هم که شده طی کنم...

نه اینکه بمانم اینجا...

و با پاهایم...

مدام در بن بست تنهایی...

قدم بگذارم و برگردم...

خاطره ای زنده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/03 22:26 ·

چند روزی گذشت از آغاز بهار...

یک فصل گذشت از آغاز یلدا...

یک سال گذشت از آغاز تنهایی...

صد سال گذشت از آغاز قرن...

و انسان ها این بار...

در آغاز قرنی دیگر قرار گرفتند...

قرنی که بار دیگر پایانش را نخواهند دید...

مثل خیلی از پایان های دیگر...

 

خواستم بگم، آغاز...

همیشه از یک جایی شروع می شود...

یک رویداد یا یک اتفاق و حادثه...

حتی از یک نگاه...

از وقتی که شروع شود...

رو به پایان حرکت خواهد کرد...

و گاهی به اندازه همان یک نگاه...

فقط طول خواهد کشید...

 

هیچ خاطره ای داستان نیست...

یا یک رویای ناتمام...

خاطره ها واقعیت محض اند...

و تنها چیزی است که...

از انسان ها خواهد ماند...

پس هر وقت داستانی شنیدی...

و در دلت حس کردی واقعیت دارد...

مطمئن باش که روزی خاطره ای زنده بود...

شاید دیگر هرگز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/02 22:48 ·

قدم به قدم...

فاصله خواهیم گرفت از...

کودکی که آرزوی بزرگ شدن داشت...

کودکی که حالا خوب می داند...

هرگز نباید عجله می کرد...

نباید اینقدر راحت از کنار لحظه ها می گذشت...

اینجا چیزی نیست...

جز فاصله و فاصله....

 

مهم نیست چند قدم...

در این مسیر برداشته شده...

از این جا به بعد...

باید معکوس شمارش کرد...

برای قدم های که مانده...

بعد از این دائم زود دیر خواهد شد...

و ناگهان همه چیز به سرعت...

از جلوی چشم ها خواهد گذشت...

 

هنوز باران می بارد...

انگار دل آسمان گرفته...

شاید دیگر هرگز...

آسمان صاف صاف نشود...

غم که باشد همه چیز هست...

حتی آن که دیگر نیست...

اصلا هیچ کس مثل غم...

یاد او را زنده نگه نمی دارد...

فرصت زندگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/01 22:43 ·

برای دیروز نمی جنگم...

اما قرار هم نیست از یاد ببرمش...

که روزی و روزگاری...

تمام حال من بوده...

با تمام کاستی ها و هیجان هایش...

من بعضی از روزها را از یاد نخواهم برد...

حتی اگر سال ها از آن بگذرد...

که زندگی من در همان روزها خلاصه شده...

 

شاید یک انسان...

بتواند بیشتر از یک قرن هم...

زنده بماند و زندگی کند...

اما روزهای که از عمرش گذشت...

بی شک بسیار اندک خواهد بود...

گاهی تمام عمر یک انسان...

بیشتر از چند روز نخواهد بود...

چند روزی که زندگی را واقعا درک کرده باشد...

 

زمستان گذشت...

مثل سالی که گذشت...

بی آن که در این سال حتی برای یک روز...

معنی زندگی را درک کرده باشم...

و یک روز از سال جدید را...

پشتت سر می گذرم...

بی آن که بدانم که آیا...

فرصت زندگی پیدا خواهم کرد...