بال های آسودگی
من اگر بال داشتم...
برای یک لحظه هم...
بر روی این زمین بند نمی شدم...
بال های آسودگی...
مگر چه کم دارد از...
پاهای فرو مانده در تنهایی...
که من هر سال بمانم اینجا...
و درد را سبز نگه دارم...
دوست داشتم اگر قرار بود...
با درد هم سفر می شوم...
این مسافت کوتاه زندگی را...
در آسمان ها بگذرانیم...
میان ابرهای خاکستری...
تا همیشه هوای تازه...
صورتم را لمس کند...
نه حرف های که در دلم سنگینی می کند...
دوست داشتم با بال هایم...
تا آن دور دورها سفر کنم...
تا مرز فاصله را...
برای یک بار هم که شده طی کنم...
نه اینکه بمانم اینجا...
و با پاهایم...
مدام در بن بست تنهایی...
قدم بگذارم و برگردم...