واژه های از جنس آسمان

صبح های خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/23 22:55 ·

صبح های خاکستری...

با چشم های خواب آلود...

سلام می دهند به...

درختانی که...

تا نیمه بیشتر پیدا نیستند...

آواز سکوت...

در نزدیک ترین حد ممکن...

به گوش می رسد...

 

روزها این روزها...

کوتاه می آیند از بودن...

و شب ها در بلندترین حالت خود...

دیگر دوامی ندارند...

انگار که بودن هم...

جان ماندن ندارد...

همه رنگ باخته اند...

حتی دیگر خاکستری نیستند...

 

به لبخند فکر می کنم...

به حالتی که از سر عادت...

برای ما مانده...

بی آنکه معنایی داشته باشد..‌

شاید یک شهر آن طرف تر...

همه چیز فرق کند...

اما اینجا من دیگر...

در تصویر هیچ آئینه ای نمی گنجم...

از یک جایی به بعد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/22 22:24 ·

فصل ها چگونه گذشته اند...

وقتی یکی از ما...

جایی در میان همین روزها...

جا مانده بود...

چگونه می توان تمام قلب را...

کند و جایی گذاشت...

تا از کشش آن...

در امتداد زمان در امان ماند...

 

اصلا چگونه می توان...

زنده ماند و نفس کشید...

وقتی کسی نباشد که...

به تپش قلب ریتم دهد...

چگونه می توان گلی را بویید...

یا زیر باران قدم زد...

وقتی از ریتم های نامنظم قلب...

در میان سینه خبری نیست...

 

از یک جایی به بعد...

باید یاد بگیری که...

تنهایی بخش بزرگی...

از زندگی آدم ها را خواهد گرفت...

پس بپذیر که چه بخواهی و چه نه...

روزی به اینجا خواهی رسید...

به اینجا که حجم بزرگی از آئینه را...

غریبه ها پر خواهند کرد...

یک بیابان تو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/22 22:34 ·

یک بیابان تو...

یک تکه ابر من...

کجا ببارم که...

اشک هام را حس کنی...

من بعد باریدن نخواهم بود...

چون کلمات در قالب صدا...

وقتی ادا شوند.‌..

فقط یک نقل قول خواهند بود...

 

من حرف هایم را...

هنوز نزده ام...

فقط کلمات را سیاه می کنم...

تا شاید روزی...

چشمهایت مرا با این کلمات...

به یاد بیاورند...

هر چند روزگاری دیر...

هر چند بعد عمری دور...

 

من اگر روزی جزئی از بیابان شوم...

سرد و خاموش خواهم بود...

چون یک بار برای همیشه سوخته ام...

بعد از آن دیگر نخواهم سوخت...

فقط به خواب خواهم رفت...

به اندازه تمام روزهایی که...

بیدار بوده ام...

حتی در میان کابوس هایم...

سی و نه سالگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/20 22:48 ·

در تصویر آئینه...

اکنون من کدامم...

تمام تصاویری که دیده ام...

روزی گرد هم جمع خواهند شد...

تا از کسی بگویند که...

دیگر نیست...

و آن تصویر آخر...

صامت خواهد بود...

*

همه فراموش خواهند شد...

حتی این من اکنون...

آلبوم تصاویر را...

هرگز ورق نخواهم زد...

تا همه غریبه شوند...

حتی من دیروز‌...

آدم ها هر روز می آیند و می روند...

آن که می ماند هم روزی رفته...

*

من اگر هزاران چهره...

در خاطرم داشته باشم...

باز یک تصویر را...

از میان آن هزاران چهره خواهم شناخت...

آن که در خاطر سی و نه سالگی ام ماند...

و من آن روز که...

با تمام آن هزاران چهره ملاقات کنم...

به دنبال سی و نه سالگی ام خواهم گشت...

در میان رقص برف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/18 22:19 ·

مرا در زمستان بکارید...

مثل یک جسم سرد...

در مراسم تشییع من...

فقط کافی است تا...

آسمان برف ببارد...

و در میان رقص برف...

مرا تنها بگذارید...

تا زیر برف ها برای همیشه پنهان شوم...

 

مرا در میان برف ها بکارید...

نگذارید دیگر هیچ وقت...

جوانه بزنم...

که از جوانه های من، دنیا...

خواب های آشفته خواهد دید...

بگذارید برای همیشه...

در میان برف ها منجمد شوم...

و همان گونه که هستم متوقف بمانم...

 

در من دنیایی پر از آشوب است...

که اگر من نباشم...

از وسعت این من..‌

بیرون خواهند زد...

و تا دنیا را درگیر خود نکنند...

فرو نخواهد نشست...

مثل گرد بادی که...

به هیچ چیز جز خودش نمی اندیشد...