پس چرا تنهایی
·
1400/05/20 18:46
· خواندن 2 دقیقه
دیگر حتی این روزها...
به آسمان نگاه نمی کنم...
برای رفتن به دیدار ماه...
باید دل داشت...
من که دیگر دل ندارم...
چشمانم هم بعد او...
عهد کردند که چشم ببندند...
از لذت دیدن هر چیزی...
دلم را کسی...
با خود برد و پس نیاورد...
شاید فکر می کرد که...
من بی دل هم می توانم زندگی کنم...
شاید دل دوست داشت...
شاید خودخواه بود...
اما من که خودم دل داده بودم...
پس چرا تنهایی...
می خواهم بی دل بمانم...
مثل زمستان...
بی حس و سرد...
با این که می دانم هنوز هم بهار هست...
و هنوز هم زمین و فصل ها...
زندگی را دوره می کنند...
اما من خسته ام...
می خواهم بخوابم...
به بلندای یک رویای ناتمام...