دیدار شب
·
1400/05/14 18:38
· خواندن 2 دقیقه
خواب ها در خواب ها تنیده...
کابوسی رد سیاهی کشید...
بر صفحه سپید خواب...
و چشم های کم طاقت...
دیدار شب را...
بر خواب ترجیح دادند...
و دل در نیمه های شب...
باز هم دلتنگ ماند...
چگونه می توان...
از دست کابوسی به نام زندگی...
به کل رهایی یافت...
گاهی دلم نمی خواهد بخوابم...
اما از دست بیداری چه کنم...
و گاهی دلم نمی خواد بیدار بمانم...
اما باز از دست خواب ها و کابوس چه کنم...
آدمی ناگزیر است از...
دوست داشتن...
که در غیر این صورت...
روزی کارش به سر آید...
از این همه خواب و خیال...
وقتی رویایی در آدمی گل ندهد...
آدمی خودش خواهد پژمرد...
مثل سنگی که...
سال هاست در مسیر زمان مانده...