سپید و سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/10 18:57 · خواندن 3 دقیقه

در باغ تنهایی...

صدها درخت روییده...

با ارتفاع کوتاه و بلند...

هر درخت سبزتر از دیگری...

از لای شاخ و برگ هر درخت...

هزاران روزن نور...

هنوز بر زمین می تابد...

 

در آسمان این شهر...

ابرها تکه تکه و تنها...

سایه روشن می دهند به تصویر زمین...

به این حجم از سر سبزی...

زنجره ها یک صدا و بی امان...

چیزی را تکرار می کنند...

شاید این تکرار شعری است...

به بلندای روز...

 

از باغ می گذرم...

در زیر آسمان این شهر...

کسی باید باشد که نیست...

آن که در شعر هایم نفس می کشد...

و رنگ می پاشد بر...

هر رویایی که می کشم...

 

اما ناگهان...

همه چیز سپید و سیاه می شود..‌.

مثل چشم های من...

در قاب آیینه...

مثل گذشتن ماه...

از دل شب...

کاش بار دیگر متولد می شدیم...

تا این بار از قبل با هم آشنا بودیم...