خدا
می خواهم برگردم...
به عمق درد...
به آن روزها که می سوختم...
و در سکوت خود...
تا هفت آسمان فریاد می زدم...
من بودم و تنهایی خودم...
کسی حتی حال مرا نمی دید...
حالا که نگاه می کنم به آن روزها...
می بینم چه حس زیبایی بود...
دلم برای خودم می سوزد...
که چه ساده و آرام...
درد می کشیدم و دم بر نمی آوردم...
با کسی حرف می زدم که نبود...
اما صدایم را کسی انگار می شنید...
تنها بودم...
البته فکر می کردم که تنها هستم...
در واقع هرگز تنها نبودم...
حالا که به آن روزها نگاه می کنم...
خودم را می بینم و خدا را...
من می سوختم و خدا کنارم بود...
اما من خدا را ندیدم...
و فقط تنهایی خودم را دیدم...
حالا می دانم و می بینم...
که تمام آن روزها...
کسی لحظه به لحظه...
در کنارم بود و دل می سپرد به دلتنگی هایم...
آنجا که نامش را در دل زجه می زدم...
نوازشم می کرد تا آرام شوم...
حالا و امروز می بینمش...
که درد مرا هر بار چگونه آرام می کرد...