تلاقی
·
1400/03/21 19:11
· خواندن 3 دقیقه
شب را...
در جاده ای بدرقه کرده ام که...
روزگاری نه چندان دور...
از تو در آن...
خاطره ای کوتاه سرودم...
و لبخندی کشدار...
اما کوتاه را...
برای مدتی با خودم همراه کردم...
من بوی عشق گرفته ام...
در میان آدم ها که می روم...
همگی یک جور دیگر...
به من نگاه می کنند...
انگار در من...
معجزه ای رخ داده باشد...
یا که کسی را می بینند به زیبایی تو...
شاید من در جایی اشتباه...
و در روزگاری اشتباه تر...
در مسیر تو قرار گرفتم...
کاش می شد برگشت...
و دفتر تلاقی آدم ها را خواند...
تا به وقتش...
در جایی مناسب...
و زمانی دقیق...
دوباره به هم سلام گفت...
دلم بار دیگر...
پرواز می خواهد...
برای گذشتن از مرز چشم های که...
جهان در آن زیباتر بود...
برای گرفتن دست های که...
به گرمی تابستان بود...
نه احوالی که سرد بود...
به سردی زمستانی که گذشت...