جهانگیریه
·
1400/02/18 19:19
· خواندن 1 دقیقه
غرق در مه...
در سراشیبی دلتنگی...
تنهایی را به دوش کشیدم...
و گام به گام...
در برف ها جان کندم...
من سبزه زار رویا را...
در همین نزدیکی ها دیده بودم...
اما در میان این مه انتظار معنی ندارد...
باید منتظر باد بود...
تا خبر از لحظه های وقوع رویا دهد...
زندگی می توانست...
یک روز آفتابی باشد...
بر فراز بلندی های دوست داشتن...
وقتی تمام زیبایی ها...
از آن بالا برایت لبخند می زدند...
باور کن راست می گفت آن دوست...
که زندگی کوتاه است...
خوب نگاه کن تا...
هم زمان با زندگی...
از زیبایی هایش لذت ببری...
کاش من آنجا ساکن بودم...
در آن شب جهانگیریه...
در آن غروبی که...
باد و مه...
در میان کوه و جنگل...
دست در دست هم...
با ترانه باران رقص می کردند...
من از آن پنجره آبی رو جنگل...
فقط تماشا بودم...
برای رویایی که در مه گم شد...