در حوالی آئینه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/03 22:40 · خواندن 2 دقیقه

بر پنجره اتاقم...

آئینه ای است به عمق من...

که متصل است به جاده ای بی انتها...

منظره اش تاریک است...

تنها نوری که در آن...

روشن مانده نور ماه است...

که تا ابد خواهد درخشید...

 

سراسر شب را...

مه خواهد گرفت...

تا از زمین خاطرات محو بجوشد...

در لا به لای درختان...

و تمام علف زار ها...

خاطراتی که پرده ای کشیده اند...

بر سطح دریاچه ها...

تا ماه تنها بماند...

 

هنوز شب است...

از وجود من...

کسی از لای پنجره...

سرک می کشد در میان شب...

در میان تاریکی ها هنوز...

صدایی مرا به خود می خواند...

بی شک من در عمق چشم هایم...

در حوالی آئینه ای جا مانده ام...