به زبان باران
·
1400/07/19 21:31
· خواندن 2 دقیقه
هیچ کس...
از هیچ کجای جهان نخواهد گذشت...
مگر این که بخشی از خودش را...
در آنجا جا بگذارد...
آری جهان پر است از...
آدم های ناقصی که...
در جای جای این دنیا...
آشنایی جا مانده دارند...
هر روز صبح...
آدمی از یک گوشه این دنیا...
بیدار می شود...
به دیدار خودش می آید...
صبحانه را با خودش میل می کند...
و بار دیگر به گوشه ای دیگر می رود...
و باز بر می گردد...
این گونه است که آدمی...
همیشه با خودش در رفت و آمد است...
آدمی همین آسمان است...
که مثل ابرها تکه تکه شده...
گاهی همه با هم...
به زبان باران می تراود...
و گاهی هر تکه اش در جایی...
به باران فکر می کنند...
آدمی گاهی به وسعت آسمان...
دلتنگ است...
دلتنگ روزهای که بر نخواهد گشت...