انگار آشنایی آمد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/29 18:54 · خواندن 2 دقیقه

حالا که هستی...

دوستت دارم...

مثل نوید آغاز فصلی دیگر...

مثل رویایی که...

قرار است شکل بگیرد...

مثل لحظه ای که تو را به یاد می آورم...

و لبخندی عمیق را...

در دلم حس می کنم...

 

چگونه می توان تو را...

دوست نداشت...

تویی که...

تمام معادلات را بر هم می زنی...

تویی که جواب تمام سوال هایم هستی...

تویی که همه جا هستی...

در هر لحظه و مکانی...

تا مرا به یاد خوشبختی بیاندازی...

 

یادم هست که...

قبل از تو...

نه من، من بودم و نه تو...

اما حالا هم تو هستی و هم من...

انگار با آمدنت...

این من هم به خودش آمده...

انگار آشنایی آمد و...

غریبه ای با خودش آشنا شد...