واژه های از جنس آسمان

منظومه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/30 01:28 ·

برای ماه می نویسم...

برای او که هر شب...

از پنجره اتاقم خواهد گذشت...

چه هوا صاف باشد چه ابری...

او حتما خواهد گذشت...

نمی دانم حواسش هنوز هست به من...

یا که نه...

اما من هرشب نگاهش می کنم...

 

دور است...

و در نیمه فاصله ها...

چشم هایم هرشب...

در آسمان دنبالش می کند...

و بر جستجویش ناخودآگاه اصرار دارد...

بودنش آرامم می کند...

و در نبودش پریشانم...

من به دیدنش عادت کرده ام...

 

همچنان برایش خواهم نوشت...

شاید هرگز منظومه ای نشود...

اما می دانم که روزی...

یکی از این نوشته ها...

در دلش اثر خواهد کرد...

و مرا به یادش خواهد آورد...

هر چند دیر، اما می خواهم بداند...

که فراموشش نخواهم کرد...

یک حس کوچک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/26 23:52 ·

از یادت...

هزاران رویا جوانه می زند...

تو تازه هستی هنوز...

و تازه خواهی ماند...

مانند مزرعه ای که...

هر سال تکرار می شود...

بی آن که خسته شود از تکرار...

گویی هر بار، بار اولش است...

 

شاید در مسیر بودن...

بهتر از انتها و رسیدن است...

در واقع تمام زندگی...

همین در مسیر بودن است...

آن که رسید...

پایان را دید و تمام...

هرگز کسی که رسید بر نخواهد گشت...

که جاده زندگی یک طرفه است‌...‌‍

 

و من همین رفتن را دوست دارم...

گویی زندگی هنوز جاری است...

با یک حس کوچک...

که در جای جای مسیر مرا به خود می آورد...

و او که از من فاصله دارد...

مرا به خود می خواند...

برای رفتن و رسیدن...

رسیدن در همان جاده بی انتها...

ماه کامل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/23 23:56 ·

چشمانم را می بندم...

با ادامه یک آهنگ...

در رویاهایم غرق می شوم...

صدای آهنگ را گم می کنم...

به دنبال رویایم می روم...

رویای تازه ای نیست...

اغلب تکرار می شود تا یک جایی...

اما بعد از آن را بلد نیستم...

 

کلمات می آیند و می روند...

در من یک خیابان دوطرفه است...

هر شعر تازه با خود کلماتی را می آورد که...

هرگز جایی نشنیده ام...

و بار دیگر می رود و می رود ...

مثل همه آن رفتن ها...

که برگشتی نداشته اند...

مگر در رویاهایم...

 

دیشب و امشب چه فرقی می کند...

ماه کامل باشد و نزدیک...

یا که دور باشد و کوچک...

آن که کاهش می یابد...

و در محاق واقعی می رود...

من هستم که هرشب...

به تماشای ماه می نشینم...

و آن که هر بار می رود ماه است...

نورهای دور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/22 00:41 ·

کهکشان ها چنان از هم دور هستند...

که حتی وجود فاصله ها...

در آن از یاد خواهد رفت...

و در زمانی دیگر به یاد خواهد آمد...

آن هم در حد یک تصویر کلی...

که تمام جهان در آن...

به اندازه یک ذره هم...

به چشم نخواهد آمد...

 

آدم ها چه کوته عمر می کنند...

انگار پلک زدنی است ناقص...

از میلیارد ها سال...

که در ابتدای همان پلک زدن...

از یاد رفته اند...

انگار قرار نیست جهان کسی را...

به این زودی ها به یاد بیاورد...

مگر عشق را که همیشه ماندگار است...

 

چه سخت است...

از میان میلیارد ها سال...

در انبوه عظمت جهان...

گردی سوار بر خیالش...

به دنبال کسی باشد که...

در مقایسه با عظمت جهان دیگر وجود ندارد...

اصلا چگونه می توان خود تاریک را...

در میان انبوه نورهای دور پیدا کرد...

به وسعت کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/19 22:58 ·

بعد از این همه...

هنوز حس زیبایی دارم به تو...

توأمان با دلتنگی شیرین...

و اندوهی که کم نشده...

اما اندک اندک مرا...

در خود خواهد بلعید...

من این همه را به نام تو...

هر بار نفس می کشم...

 

به تو فکر می کنم...

هنوز و همیشه...

که بی تو چیزی سخت...

گلویم را خواهد فشرد...

نه به قصد کشتن...

که به قصد ذره ذره آب کردن...

به تو فکر می کنم...

به وسعت کلماتی که به زبان نمی آیند...

 

در من کلماتی است...

که هنوز پنهان مانده اند...

گویی جز تو...

کسی نباید آنها را بشنود...

و من با تمام خصلت هایم...

با تمام عادت ها و لغزش ها...

هنوز تو را دوست دارم...

و جز تو به کسی فکر نخواهم کرد...