واژه های از جنس آسمان

این روزهای تکراری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/17 15:38 ·

چرا کسی به...

روزهای تکراری چیزی نمی گوید...

مگر همین روزها...

بارها نیامدند و نرفته اند...

چه چیزی تغییر کرد...

جز چهره آئینه ها...

که هر بار تکیده تر...

پیرتر و تنهاتر شده اند...

 

ما در این روزهای تکراری...

چه می خواهیم...

به کجا خواهیم رسید...

وقتی روز تازه ای...

بعد از آن اولین باری که...

این روزها را حس کرده ایم...

هنوز نیامده...

و هرگز هم نخواهد آمد...

 

از همه این روزهای تکراری...

فقط یک روز را به خاطر دارم...

و جز آن روز...

که دیگر هرگز تکرار نشد...

باقی روزها...

ساده و تکراری گذشت...

انگار تاریخ در جای خودش مانده...

و ما آدم ها می رویم...

رها کنیم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/16 16:47 ·

بیا برای یک بار هم که شده...

عشق را از همان آغاز...

نمی دانم حالا هر کجا شده...

در نگاه اول...

یا به مرور...

بلاخره از یک جایی وارد می شود...

رها کنیم...

به جای تمام نیمه های راه...

 

حتما حس بهتری خواهد داشت...

این که بین خواستن و نخواستن...

به جای درگیرش شدن...

با اقتدار کامل.‌..

از همان ابتدا ولش کنیم...

حتی شده بی جواب...

شاید فکر کند که ما آدم ها...

دیوانه هستیم...

 

از درد کشیدن عشق...

هرگز لذتی نمی برم...

حتی احساس گناه می کنم...

فرقی ندارد که چه کسی مقصر کیست.‌‌.‌.

و مهم هم نیست...

اما از این که عشق را دردمند ببینم...

دل خون خواهم شد...

چون می دانم که زنده است و احساس دارد...

رفتن دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/15 23:43 ·

چنان در این سینه...

به تنگ آمده بود که روزی...

پر کشید و رفت...

حتی بی آن که من بفهمم...

و حالا بعد از این همه مدت...

می دانم چیزی در من کم شده...

اما نمی دانم کی و چطور...

این اتفاق افتاد...

 

بله گاهی این طور می شود...

گاهی زود دیر می شود...

گاهی هم آن نمی شود که می‌خواستیم...

گاهی فراموش می شوی و...

گاهی فراموش می کنی..‌.

چه فرقی می کند چه کسی را...

گاهی خودت را...

و گاهی آدم های دور و نزدیک را...

 

هنوز هم باور نمی کنم...

رفتن دل را...

و این که این مدت من...

چگونه بی دل مانده ام...

نه این که زندگی حتما دل بخواهد...

اما بی دل ماندن هم...

گذر زندگی را سریع تر می کند...

و زمانی خواهی فهمید که خیلی دیر شده...

نقطه پایان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/14 18:26 ·

خسته چون کوه...

پس از سال ها صبر...

در بلندترین نقطه خودم...

ایستاده ام...

شاید این جا...

همان نقطه آخر باشد...

بی هیچ سرخطی...

و پایان تمام سه نقطه های ادامه دار...

 

گویی دیگر قرار نیست...

رویایی را از سر بگذرانم...

شاید هم به اندازه کافی...

در خودم مکث کرده ام...

و حالا...

وقت آن است که...

با واقعیت ها بسازم...

بی هیچ رویای اضافه ای...

 

نمی دانم پایان این...

خط های مقطع...

و فاصله ها کجاست...

اما از یک جایی به بعد...

مثل تمام جاده ها...

این کلمات به ته خواهند کشید...

و بعد از آن...

سفیدی یا سیاهی مطلق خواهد بود...

مچاله

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/12 19:36 ·

پشت خورشید...

به پناه نشسته بود...

مچاله، چون آدمی که...

عاشق شده...

لحظه هایش دردناک بودند...

این را می شد از...

حالت دست هایش خواند...

مثل تمام شعر های که می خواند...

 

انگار سوخته باشد...

حالت دست هایش به جدا...

در صورتش هنوز...

زبانه های آتش می سوختند...

می گویند از درون پوسید...

اما من می گوییم از درون سوخت...

نه یک بار...

که هزاران در هزاران بار...

 

برایش چند قطره اشکی ریختم...

شاید هم برای خودم...

من به اندازه او نمرده ام...

حتی به اندازه او نسوخته ام...

جنس جنونش را اما...

احساس می کنم که می شناسم.‌..

شاید چون بارها...

تا مرزش رفته ام و برگشته ام...