واژه های از جنس آسمان

در قالب یک خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/28 22:36 ·

در میان خواب هایم هم...

حتی وقتی که تو حضور داشتی...

من، تنها یک انعکاس بودم...

انعکاسی از آئینه ای که...

کسی نمی خواهد خودش را...

برای لحظه‌ای هم که شده...

در آن ببینید...

در حالی که دلتنگ یک دیدار بود...

 

همه ماجرا...

در همان شهر سنگ و شیشه...

اتفاق افتاد...

در قالب یک خواب...

شاید منِ بی تاب، تشنه یک دیدارم...

اما بعد از آن خواب...

هیچ شبی را تا خود صبح نخوابیدم...

شاید ،شاید چون از خواب می ترسیدم...

 

نمی خواهم در خواب هایم هم...

تو را غمگین ببینم...

من تو را...

محکم تر از آسمان می‌خواستم...

آن آسمان که در کرانه هایش...

غروبی را تا همیشه در انتظار است... 

من قلب تو را عاشق تر از زمین...

در آغاز هر بهار می خواستم...

مرگ آغاز آزادی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/26 22:12 ·

یک قدم آن طرف تر...

به سمت آسمان..‌‌.

هنوز پر از تشویش رفتن و ماندن است...

بالای تکه ابرهای خاکستری..‌‌.

نگاه های زیادی معلق مانده...

که پس از سقوط...

تازه آزاد می شوند...

انگار مرگ آغاز آزادی است...

 

رویاهای که به آسمان.‌‌..

دل بسته بودند..‌.

مثل ابرها تکه تکه خواهند شد..‌.

و جایی در نهایت بهم آمیختگی...

باران خواهند شد...

تا بار دیگر بر چتر های بسته ببارند...

و دل های تنگ را...

در هم بفشارند...

 

عصر یک روز پنجشنبه...

از روزهای پایانی اسفند است...

باد دزدکی دل را می لرزاند...

بر درختان سیلی می زند...

که وقت تنگ است...

آن که می آید بهار است...

بی رحم نسبت به زمستان...

ظاهرش اما به گل آراسته است...

آتش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/25 08:57 ·

آتش...

چهارشنبه سوری...

چه روز آشنایی...

واژه های گرمی که همه سال...

آدم را می سوزاند...

یا خاطره های که هنوز...

و بعد از این همه مدت...

هنوز داغ هستند و می سوزانند...

 

نه زردی من رفت...

نه سرخی آتش به من رسید...

فقط و فقط...

سوختنش را حس کردم...

شاید باید همه خاطره ها را...

در همان آتش می سوزاندم...

و هفت بار از رویش می پریدم...

تا خودم نسوزم...

 

اما نه...

باز رویا خواهم ساخت...

و باز خاطره ها را مرور خواهم کرد...

و همچنان خواهم سوخت...

که سوختن بخشی از زندگیست...

مثل ققنوسی که...

بار دیگر متولد خواهد شد...

و قصه ای تازه که جان خواهد گرفت...

خاکستری ترین خاطره ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/23 22:39 ·

باران و باران و باران...

از این همه خواب باران...

فقط قایقی تعبیر خواهد شد...

برای گذشتن و رسیدن به...

شهر پشت دریاها...

وقتی رودها خشک شده اند...

وقتی راهی به دریا نیست...

هیچ قایقی هم در کار نخواهد بود...

 

باور کن...

زمین همه جا همین رنگی است...

و از آسمانش گاه گاهی...

باران خواهد آمد...

خاکستری ترین خاطره ها...

در این روزها جان خواهند گرفت...

نه اشتباه نکن زنده نخواهند شد...

فقط برای زمان اندکی لبخند خواهند شد...

 

باران آخرین انتقام است...

از فصلی که هنوز تمام نشده...

شکوفه داده بود...

اما مگر به این بهانه ها...

می توان فصل ها را متوقف کرد...

چرخ روزگار چنان بلند است...

که از منجلاب من و تو...

به لحظه ای خواهد گذشت...

به بارانی آهسته

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/22 22:50 ·

به شب می مانی...

در شهری تاریخی...

با بافتی بر جای مانده از گذشته...

به بارانی آهسته...

که رش رش می بارد و هست...

و آدم دلش می خواهد...

فقط در این هوا نفس بکشد.‌.

اما امکانش نیست...

 

قدیمی تر از آنی...

که نشان می دهی...

مانند سواری که از جانب شمال...

به سوی جنوب می رود...

اما سال هاست بی حرکت مانده...

اگرچه دیگر نیستی...

اما هنوز هم می توان تو را حس کرد...

که در من هنوز هم حرف از توست...

 

می دانی چرا از تو می نویسم...

شاید برای این می نویسم که...

تو را کم کم فراموش کنم...

اما هر بار بیشتر در تو فرو می روم...

انگار تو بخشی از من شده ای...

که نمی توانم تو را از یاد ببرم...

شاید تو برای همیشه...

نشانه ای ماندگار در من شده ای...