نور بی نوری
زمستان دچار فراموشی شده...
برگ به برگ این دفتر را...
کسی انگار پاک می کند...
سپید سپید...
بی آن که برفی ببارد...
نوشته ها گنگ و گنگ تر می شود...
بی آن که اتفاقی افتاده باشد...
تنها اتفاق همین فراموشی است...
سال ها پیش این روزها...
هوا روشن تر از روزهای آفتابی بود..
انگار چشم ها بسته اند...
و در خلأ درون هر آدمی...
دیوار ها سپید شده اند...
هجوم نور بی نوری...
در چشمان بسته هر آدمی...
دنیا را کوچک کرده...
دنیایی سپیدی است...
هر چه بیشتر کنکاش کنی...
کمتر به کلمات و واژه ها...
دسترسی پیدا می کنی...
انگار قرار است آدمی...
خودش را حتی فراموش کند...
این گونه که در عمق خود...
این سپیدی بی پایان فرو می رود...