واژه های از جنس آسمان

نور بی نوری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/16 22:21 ·

زمستان دچار فراموشی شده...

برگ به برگ این دفتر را...

کسی انگار پاک می کند...

سپید سپید...

بی آن که برفی ببارد...

نوشته ها گنگ و گنگ تر می شود...

بی آن که اتفاقی افتاده باشد...

تنها اتفاق همین فراموشی است...

 

سال ها پیش این روزها...

هوا روشن تر از روزهای آفتابی بود..

انگار چشم ها بسته اند...

و در خلأ درون هر آدمی...

دیوار ها سپید شده اند...

هجوم نور بی نوری...

در چشمان بسته هر آدمی...

دنیا را کوچک کرده...

 

دنیایی سپیدی است...

هر چه بیشتر کنکاش کنی...

کمتر به کلمات و واژه ها...

دسترسی پیدا می کنی...

انگار قرار است آدمی...

خودش را حتی فراموش کند...

این گونه که در عمق خود...

این سپیدی بی پایان فرو می رود...

در انتظار آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/09 22:15 ·

چنان آسمان را...

به هم می فشارم...

که گویی سقوط ابر قطعی است...

تمام زمین را...

پر کرده اند از ابرهای خاکستری...

شاید این بار ابرها...

از زمین سمت آسمان باریدند...

*

از چشم های باد...

حرف های تازه ای می توان خواند...

از دستان صبح...

در کرانه دور خون می چکید...

گویی خورشید تمام شب را...

در انتظار آسمان...

خون گریسته بود...

*

گاهی یک خاطره...

از عمق دیروز ها...

با پاهای خود می آید تا...

ثابت کند که دوستی...

نمرده است و...

جای زیر خاکستر...

همیشه روشن بوده است...

بوی سکوت و مرگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/07 22:47 ·

بوی سکوت و مرگ می دهد...

این روزهای ساده...

انگار بر ارابه های زمان...

نعش زندگی را می برند...

می برند تا به خاک بسپارند...

چه بلای سر آدم ها آمده...

که این گونه آرام...

در مراسم تشییع خود شرکت می کنند...

 

پس چرا کسی در قبرستان دنیا...

در آن گوشه اش که...

نرگس ها شکفته اند را ندیده...

چرا دیگر از میان گل های نرگس...

کسی نفس عمیقی نمی کشد...

تا امید را...

در ریه های زندگی جاری کند...

چرا دیگر هیچ چیز بوییدنی نیست...

 

چرا اینگونه آرام و ساده می میریم...

مگر زندگی سرشار از جنبش نیست...

نام عشق را چه کسی...

بر سر زبان ها انداخت...

وقتی قرار نیست کسی عاشق شود...

چرا این همه آدم های اشتباه...

در زندگی به هم می رسند...

و چه ساده می گوییم ببخشید اشتباه شد...

این حجم از جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/06 22:49 ·

روزها چه ساده می گذرند از ما آدم ها...

مگر قرار است کجا برویم...

این حجم از عجله و گذشتن...

کمی مشکوک است...

اصلا این حجم از جاده...

خودش مشکوک است...

چرا برای رفتن جاده ساختیم که حالا...

بخواهیم مدام به برگشتن فکر کنیم...

 

آن که نباید...

روزی آمد و گذشت...

حالا تمام جاده ها را بدویم که چه...

مگر می شود جاده رفته را برگشت...

اصلا گیرم که برگشتیم...

آن که باید هم آیا بر خواهد گشت...

آن محدوده زمانی که...

ازش ساده گذشتیم چه...

 

ما فقط می توانیم...

داشته هایمان را با خود ببریم...

و به همان ها برگردیم...

نداشته هایمان خواهند ماند...

همانجا که از دسترسمان خارج است...

همانجا که دائم...

در آرزوی برگشتش هستیم...

در یک محال غیرممکن...

روزهای بارانی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/03 22:53 ·

باران...

این غم کوچک آسمان...

که به وسعت آدم های روی زمین...

بزرگ شده...

می بارد بار دیگر...

در ادامه دلتنگی ما...

در ادامه روزهای سرد زمستان...

زمستانی که نرفته برگشت...

 

کاری از کسی ساخته نیست..‌.

جز او که...

وقت رفتن تمام دنیا را...

در چمدانش جمع کرد و برد...

و آن که ماند...

فرو رفت در دنیای کوچک خود...

بی آن که فراموش کرده باشد...

روزهای بارانی گذشته را...

 

باز باران...

باز خیابان و کوچه های ناتمام...

با آدم های که.‌‌..

در چهره شان چیزی مخفی شده...

از جنس همین باران...

از جنس همین خیابان...

که حتی باران نتوانست...

پس از این همه مدت آن را بشوید...