واژه های از جنس آسمان

سپید مثل این کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/30 22:36 ·

پاییز ناتمام را...

دست چه کسی بسپاریم امشب...

به دست بلندای شب یلدا...

یا به دلتنگی فرداهای که...

روز به روز بلند تر خواهند شد...

امشب که تمام شود...

سلام خواهم کرد به زمستانی که...

هرگز نرفت تا بخواهد برگردد...

 

دل خون تر از انارم... 

خون دلی که...

ترک برداشت و سوخت...

اما فراموش نکرد شب یلدایش را...

ماند و ماند...

تا بار دیگر رسید به زمستان...

پس سلام بر زمستان...

سلام بر روزهای بی برگی...

 

سپید نماندم...

که هیچ سوختنی پایانش سپیدی نیست...

از سیاهی گذشتم و خاکسترم ماند...

می دانم برف خواهد بارید بر من...

و سپیدم خواهد کرد...

سپید به رنگ این کلمات...

همانطور که سال ها گذشت...

و سپید نوشت در دفتر آدم ها...

نیست شدن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/27 22:29 ·

در مسیر باد...

زیر آسمان شب...

به نظاره ماه نشستم...

حس مبهم زیبایی بود...

با خودم او را مرور کردم...

نمی دانم این چندمین بار بود...

دیگر از دستم در رفته ...

این مدل حساب کتاب ها...

 

می دانم که حالم خوب نیست...

من خودم را خوب می شناسم...

حتما اتفاقی در حال رخ دادن است...

که من دلتنگ شده ام...

و هر روز بیشتر و بیشتر...

این حس را در خودم درک می کنم...

اما از دستم دیگر کاری بر نمی آید...

بعضی مواقع باید فراموش کرد...

حتی اگر شده به ظاهر...

 

کاش می شد...

از مسیر باد رفت...

و تمام زمین را طی کرد...

و به هر کجا سرک کشید...

ماندن دیگر چاره نیست...

باید خالی شد از آه...

وگرنه تا همیشه خواهی سوخت...

شاید چاره نیست شدن است...

هم رنگ شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/26 22:15 ·

بگذار به تدریج...

تاریکی هجوم بیاورد...

این روزها ارزش دیدن ندارند...

بگذار همیشه شب باشد...

تا چشم ها در میان نور...

برای هیچ پرسه نزند...

بگذار آن گوشه روشن دل هم...

هم رنگ شب شود...

 

هر چه تاریک تر...

عمق تنهایی بیشتر...

در تاریکی نهایتی وجود ندارد...

هر کجا بخواهی خواهی رفت...

بی آنکه محدود باشی...

چشم هایت را که ببندی...

همان‌جایی خواهی بود که...

همیشه آرزو داشتی...

 

آری واقعی نیست این دنیا...

نه دنیای ما آدم های اهل تاریکی...

نه دنیای آدم های اهل روشنایی...

هیچکدام واقعی نیست...

چه بخواهی چه نه...

خواهد گذشت و رنگ خواهد باخت...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که سالهاست خاک می خورد...

تابوت زمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/25 22:14 ·

هیچ پرنده ای...

برای پاییز آواز نخواهد خواند...

آواز پاییز...

سقوط برگ هاست...

آغازش صدایی همگام با زمزمه بادست...

همراه خش خش زیر پای آدم ها...

تنینش پارادوکس رنگ ها...

و پایانش عریانی است...

 

حکایت پاییز...

حکایت جنگی است خونین...

اگر چه آغازش رنگی است...

پایانش صحنه ای ست صامت...

بی رنگ و سیاه و سپید...

که آسمان و زمین را به هم دوخته...

با چنگ های دو طرفه درخت....

که در دل زمین و آسمان فرو رفته...

 

تمام عاشقانه های پاییز را...

باد با خود برد...

در خاکسپاری برگ ها به دست باد...

آئینه ها شاهد بودند که...

در تابوت زمان...

آدم ها را تک و تنها...

از میان دیروز بیرون می کشند...

و به سوی فردا ها می برند...

مثل آخرین بازمانده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/24 22:10 ·

چگونه شرح دهم...

ماجرای آدم ها را...

برای آن که در خود فرو رفته...

و هیچ خبر از دنیای بیرون خود ندارد...

ضمیر ناخودآگاهم...

با من همراه نیست...

من و او...

دیگر من نیستیم...

 

در این درد من تنها هستم...

مثل آخرین بازمانده...

از قصه ای به پایان رسیده...

که هنوز در اولین ماجرای قصه مانده...

و در کنکاش خود برای هضم ماجرا...

به نتیجه ای نرسیده...

در مقابل همه ی آن ها که...

رفته اند برای آغاز قصه ای دیگر...

 

سردرگمم...

از این که قصه ای ندارم...

برای خواب کردن خود...

تا می رسم به ماجرای چشم هایش...

ناگهان باز می مانم...

در میان دردی سنگین...

که انگار همین دیروز دچارش شدم...

پس ادامه ای هم در کار نخواهد بود...