واژه های از جنس آسمان

پرنده خیال

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/29 21:42 ·

هیچ پرنده ای...

هرگز در هیچ رویایی...

نک نزد به تنهایی من...

حتی سایه ای نینداخت...

از آن اوج ها در حوالی من...

من صدای بال هیچ پرنده ای را...

به یاد نمی آورم...

که هوای راکد نفس های مرا...

به تلاطم انداخته باشد...

 

انگار من سرزمین تاریک رویاها هستم...

که خورشید در من غروب کرده...

و تمام پرندگان...

در میان سرخی این غروب...

برای همیشه محو شده اند...

مثل یک تابلوی غم انگیز...

که فقط...

زیبا به نظر می رسد...

 

من هنوز...

از میان تمام آدم ها...

و دیوان هایشان...

شعری عاشقانه نخواندم...

فقط در میان کلمات تاریک...

گاهی نگاهی را حس کرده ام...

که گویا رویایی...

یا پرنده خیالی بیش نبوده...

حس های آشنا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/28 21:10 ·

شاید روزی...

فراموش کنم آن قطره باران را...

که در چشم من چکید...

و با قطره اشکی...

سرازیر شد و رفت...

اما در خاطر آن قطره...

راز من خواهد ماند...

و در گستره زمین خواهد چرخید...

*

اگر روزی در دستانت...

قطره ای باران را...

با حسی آشنا لمس کردی...

مطمئن باش...

که تو در خاطر آن قطره...

یک بار دیگر...

در جایی مرور شده ای...

و کسی در سکوتش حتما تو را فریاد زده...

*

آری زمین پر است از...

این حس های آشناست...

کافی است...

در روز های بارانی...

بی چتر به خیابان بروی...

یا در مسیر باد...

با دستانی باز پرواز کنی...

تا آسمان به تو بگویید...

که چه کسی عاشق توست...

شب های بی ماه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/26 21:38 ·

در هیچ شبی...

آفتابی نخواهد تابید...

پس نگران چه هستی...

اگر شبی به خوابم آمدی...

بمان و لبخند بزن...

بگذار برای یک بار هم که شده...

تا آخرین لحظه خوابم را...

زندگی کنم...

 

شب های بی ماه...

آدم ها، تاریک تر از شب...

به جستجوی یک خاطره...

در خود پرسه می زنند...

خاطره ای که...

به اندازه یک لبخند...

در طوفانی از غم...

روشن باشد...

 

هیچ وقت...

نتوانستم از احساس شب...

به سادگی بگذرم...

همیشه شب را...

در هر نفس...

همراه خودم حس کردم...

آسمان،شب، تنهایی و غم...

دلتنگ همیشگی ماه هستند...

توهم تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/25 21:57 ·

به گوش های که...

در انتظار شنیدن نام او...

تیز شدند...

کدام قصه را بار دیگر...

بهانه کنم...

کار از فصل ها گذشت...

سال هاست که...

سکوت در من خانه کرده...

حالا دیگر همه یقین دارند...

کسی از این دل رفته...

 

چگونه بگویم که...

بر در و دیوار این دل...

خاطرات کسی را...

چون مسیح بر صلیب کشیده اند...

وقتی حتی نمی توانم نامش را...

در شعر هایم بیاورم...

تا مبادا فریادی شود...

که عالم و آدم را با خبر کند...

 

من هنوز نمی دانم...

از درد دل می سوزم...

یا از گذر فصل ها...

یا که سوز پاییز مرا...

دچار توهم تنهایی می کند...

من هنوز هم جایی...

در اعماق یک جفت چشم...

گم شده ام...

دچار پاییز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/24 21:08 ·

ای کاش برای یک بار هم که شده...

می پرسیدی...

که در چشم های تو...

چه چیزی را دیدم...

و تا کجا در عمق چشمانت...

غرق شدم...

شاید این طور...

حال مرا بهتر می فهمیدی...

 

می دانی پاییز چرا پاییز شد...

تا به حال فکر کردی چرا...

در ابتدای فصل سرما...

پاییز به یک باره...

به رنگ آتش در می آید و...

می سوزد و سیاه می شود...

شاید هرگز دچار پاییز نشدی...

و برای همین هیچ وقت...

از خودت سوال نپرسیدی...

 

شاید اصلا اینطور بهتر است...

که اصلا آدمی هیچ چیز را نداند...

تا راحت تر بگذرد...

از میان فصل ها...

آری...

حتما اینطور بهتر است...

دانستن درد دارد...

و به اندازه غم آدم ها عذاب آور است...