واژه های از جنس آسمان

باران و جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/8/4 21:19 ·

شب و جاده...

تو و جاده...

باران و جاده...

می بینی جاده ها تا کجا کشیده شده اند...

همین که قدم بر می داری...

یا حتی رویایی را از سر می گیری...

پا در جاده می گذاری...

انگار آدمی همیشه در حال رفتن است...

 

به آدم ها حق می دهم...

اگر گفتند خداحافظ...

لبخند می زنم...

چون یاد گرفته ام که...

رفتن حق هر کسی است...

آدم ها با هر رفتاری...

حالا برایم قابل احترام هستند...

 

جاده ها را...

کم کم درک می کنم...

و رفتن برایم دیگر پیچیده نیست...

صبور تر از همیشه...

در جاده ها قدم می گذارم...

انگار من هم...

جزئی از همین جاده ها شده ام...

که رفتن آدم ها را همیشه تاب آورده اند...

فصل انار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/8/2 21:38 ·

فصل انار است...

فصل لبخند های خون دل خورده...

فصل رنگ های گرم...

اما فسرده و رقصان بر زمین...

فصل آواز باد...

و رقص ابر و باران...

فصل آخر زندگی...

قبل از رسیدن به رویای سپید مرگ...

 

خون می چکد در انتهای این فصل..

از دل انار...

انگار که پاییز...

از غصه قصه های ناتمام...

در خود فسرده شده باشد...

بی آن که در مسیر افسردن...

به انتهای خود اندیشیده باشد...

و به یک باره به پایان رسیده باشد...

 

آن چه که می چکد...

نه باران است نه خون دل انار...

خوب که نگاه می کنی...

عمر من و توست...

که در هر صحنه از بازی روزگار...

ورق می خورد...

تا قصه ای دیگر...

به پایان نزدیک شود...

در امتداد آفتاب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/8/1 21:25 ·

ما آدم ها...

پشت کرده ایم به طلوع و غروب آفتاب...

و دزدکی در آیینه...

هر بار محو زیبایی اش شده ایم...

جاده اما در امتداد آفتاب بود...

و ما انتخاب کرده بودیم که...

چه وقت از آن بگذریم...

کاملا ارادی و خودخواهانه...

 

چشم هایم را نبسته ام...

هنوز و هر لحظه...

از هر چشم اندازی...

قاب زیبایی می سازم برای دیدن...

و گاهی...

از این قاب های ماندگار...

شعری می سازم...

تا به نامش در حافظه دنیا بماند...

 

هر بار که...

به دیدار پاییز می روم...

زیبا تر از قبل می شود...

هر چند سردتر...

و من می فهمم که...

باید همچنان با روزگار...

چشم در چشم شد و خاطره ساخت...

حتی اگر همه این ها خواب باشد...

پرنده خیال

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/7/29 21:42 ·

هیچ پرنده ای...

هرگز در هیچ رویایی...

نک نزد به تنهایی من...

حتی سایه ای نینداخت...

از آن اوج ها در حوالی من...

من صدای بال هیچ پرنده ای را...

به یاد نمی آورم...

که هوای راکد نفس های مرا...

به تلاطم انداخته باشد...

 

انگار من سرزمین تاریک رویاها هستم...

که خورشید در من غروب کرده...

و تمام پرندگان...

در میان سرخی این غروب...

برای همیشه محو شده اند...

مثل یک تابلوی غم انگیز...

که فقط...

زیبا به نظر می رسد...

 

من هنوز...

از میان تمام آدم ها...

و دیوان هایشان...

شعری عاشقانه نخواندم...

فقط در میان کلمات تاریک...

گاهی نگاهی را حس کرده ام...

که گویا رویایی...

یا پرنده خیالی بیش نبوده...

حس های آشنا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/7/28 21:10 ·

شاید روزی...

فراموش کنم آن قطره باران را...

که در چشم من چکید...

و با قطره اشکی...

سرازیر شد و رفت...

اما در خاطر آن قطره...

راز من خواهد ماند...

و در گستره زمین خواهد چرخید...

*

اگر روزی در دستانت...

قطره ای باران را...

با حسی آشنا لمس کردی...

مطمئن باش...

که تو در خاطر آن قطره...

یک بار دیگر...

در جایی مرور شده ای...

و کسی در سکوتش حتما تو را فریاد زده...

*

آری زمین پر است از...

این حس های آشناست...

کافی است...

در روز های بارانی...

بی چتر به خیابان بروی...

یا در مسیر باد...

با دستانی باز پرواز کنی...

تا آسمان به تو بگویید...

که چه کسی عاشق توست...