واژه های از جنس آسمان

مرگ رویاهای سپید

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/28 22:37 ·

باد بر پنجره می کوبد مدام...

گویی با عجله چیزی می گوید...

و با سرعت می گذرد...

دستپاچه چیست...

اگر قرار است این گونه بگذرد...

چرا در ذهن اتاق تشویش می اندازد...

چرا حرفش را کامل نمی کند...

مگر پنجره تنها شنونده حرف هایش نیست...

 

این همه کوبیدن مدام...

این همه دستپاچگی...

این همه رفتن تا نیمه راه...

این همه برگشتن...

چاره هیچ دردی نیست...

باور کن تا آرام نگیری...

و حرف هایت را با خودت نزنی...

نمی توانی مفهمومی از بودن باشی...

 

سرد است سرد...

شاید می آید تا در گوش پنجره...

از سکوت برف ها بگوید...

از مرگ رویاهای سپید...

غافل از آن که...

خودش ناخواسته دامن می زند...

بر آغاز یک پایان...

گاهی یک کار خوب، بد می شود...

دانه های برف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/27 22:17 ·

من دلم دانه برف است...
چه از آسمان ببارد...
و چه یک جا بنشیند...
باز زیباست...
اما اگر آب شود...
یا یخ بزند...
خواهد فسرد و خواهد رفت...
همانطور که آمده بود...

آغاز من...
با همین دانه های برف بود...
اگر سردم...
اگر کم و کوتاه هستم...
برای این هست که...
من از جنس زمستانم...
از جنس دانه های برف...
در فصلی سپید و نادر...

برف که می بارد...
من هستم...
مثل دانه های برف...
در من چیزی می بارد و زنده است...
انگار که از آسمان...
دانه های برف رقص کنان...
به جای آن که رفت...
می آیند تا هنوز زنده بمانم...

حبس شدگان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/25 22:39 ·

به آفتاب پس از باران می اندیشم...

به روزهای که هرگز نیامدند...

و ما همچنان در انتظار فردا...

در نگاه آئینه پیر و پیرتر شدیم...

و چه روزهایی که...

اینگونه ناتمام ماندند...

دست نخورده و طی نشده...

همانطور که آمدند رفتند...

 

چشم هایمان هنوز...

هیچ کجای این دنیا را ندیده اند...

ما تمام این سال ها را...

فقط در خودمان...

در حال رفت و آمد بودیم...

بی آن که تعریفی...

از جهان بیرون داشته باشیم...

ما حبس شدگان درونیم...

 

تمام دنیای ما...

فراتر از آئینه نرفته...

ما حتی خودمان را نمی شناسیم...

ما آنچه از خود در تصور داریم...

هر بار در مواجه با خود...

تغییر می کند...

هیچ وقت دو نگاه ما در آئینه...

یکسان نبوده...

از جنس باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/24 22:30 ·

کاش می شد مثل باران بود...

وقتی می بارد خودش است...

حرف هایش را...

بی کم و کاست می زند...

مثل ما آدم ها نیست که...

حرفش را بخورد...

یا آنقدر سکوت کند که...

در میان سکوتش گم شود...

 

میشه باران بود، یک حس خالص..‌.

که نیاز به حرف اضافه ای ندارد...

بودنش را همه می فهمند...

همین که شروع می شود...

همه دوست دارند بیایند دم پنجره...

یا که بروند زیر باران...

و به حرف هایش گوش دهند...

حرف های از جنس دل...

 

گاهی باران می شوم...‌

حرف هایم را می بارم...

در قالب کلماتی گنگ...

اینطوری سبک می شوم...

هر چند ناتمام...

مثل یک توده ابر...

که می بارد و می بارد...

تا تمام شود...

صبح های خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/23 22:55 ·

صبح های خاکستری...

با چشم های خواب آلود...

سلام می دهند به...

درختانی که...

تا نیمه بیشتر پیدا نیستند...

آواز سکوت...

در نزدیک ترین حد ممکن...

به گوش می رسد...

 

روزها این روزها...

کوتاه می آیند از بودن...

و شب ها در بلندترین حالت خود...

دیگر دوامی ندارند...

انگار که بودن هم...

جان ماندن ندارد...

همه رنگ باخته اند...

حتی دیگر خاکستری نیستند...

 

به لبخند فکر می کنم...

به حالتی که از سر عادت...

برای ما مانده...

بی آنکه معنایی داشته باشد..‌

شاید یک شهر آن طرف تر...

همه چیز فرق کند...

اما اینجا من دیگر...

در تصویر هیچ آئینه ای نمی گنجم...