واژه های از جنس آسمان

نگران تو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/27 22:28 ·

چه شد به خوابم آمدی...

آشفته و ناراحت...

پس چرا در سفر...

پس چرا با حالت قهر....

لحظه شیرینی بود...

آشنایی شیرین با خانواده....

و هم کلامی مختصر...

مرا از تو غافل نمی کند هرگز...

 

از من روی نگیر...

حتی در خواب...

حتی برای ناز کردن...

من برای دیدن این خواب...

از هزاران کابوس گذشته ام...

دیدنت این گونه ناراحت...

با چشم های گریان...

و چهره ای کابوس زده...

برایم در خواب هم دردناک است...

 

برای ثانیه ای هم...

از این انتخاب پشیمان نشدم...

نه در خواب...

و نه در بیداری...

به تو فکر کردم مطمئنا که...

به خوابم آمدی...

آن هم پس از این همه مدت...

نگرانم...

نگران خوابی که دیده ام...

و نگران تو...

اعتراف دنباله دار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/26 22:29 ·

رو به رویم نشسته...

بر صندلی خالی...

و نگاهش را بر من دوخته...

تا از دهنم کلمات را بگیرد...

و در کنار هم بچینید...

آنگاه لبخند بر لب بار دیگر نگاهم کند...

انگار عادت کرده...

که هر روز این ساعت ها...

به دیدارم بیاید...

 

گاهی دیر می کند...

و تا نیاید کلمات جان نمی گیرند...

انگار زمان دارد...

و هر وقت که بیاید با خودش...

چند بند کلمه می آورد...

تا مرا به حرف بکشد...

و چیز های را که هرگز نتوانستم بگویم را.‌..

از من اعتراف می کشد...

و در غالبی یک شکل ثبت می کند...

 

باور کن همه این ها...

یک اعتراف دنباله دار است...

که فقط برای یک بار...

دیدن چشم هایش...

از زبانم جاری میشود...

نمی دانم اگر هنوز بود...

می توانستم باز در چشم هایش...

خیره شوم یا نه...

اما مطمئنم زبانم دیگر بند نمی آمد...

امواج تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/25 22:32 ·

جاده را باران شست...

رد پاها را جوی به جوی...

و رود به رود به دریا برد...

اگر دنبال کسی بودی...

به دریا برو...

و فکر را به دست امواج بسپار...

آنگاه به نظاره غروب بنشین...

تا غرق شدن را به چشم ببینی...

 

آری...

پشت دریاها شهری است...

اما تو به تنهایی...

هیچ کجا نخواهی رفت...

چون انتظار نخواهد گذاشت...

تو قایقی را که ساخته ای...

به دریا بیندازی...

سال ها خواهد گذشت...

تو تنها خواهی ماند و قایقی که...

به ساحل بسته شده...

 

داستان آدم های...

بر ساحل نشسته است...

داستان زندگی...

روزی بر قایق خواهند نشست...

اما آن روز دیگر...

دیر است...

و قایق جانی ندارد برای...

شکستن امواج تنهایی...

تنهایی مداوم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/24 22:53 ·

امسال که بگذرد...

سال دیگر درختان...

چه گلی خواهند داد...

برای چه به بار خواهند نشست...

مگر دیگر پرنده ای مانده...

تا لا به لای شاخه های پر شکوفه...

شعری را به یاد او...

به آواز بنشیند...

 

هر چه بود و هست...

در این پاییز و زمستان...

یخ خواهد بست...

و دیگر جان نخواهد گرفت...

گذشتن از زمستان...

و بیدار شدن از خواب زمستانی...

ریشه می خواهد...

ریشه های تک درخت امید را...

موریانه های ناامیدی...

به وقت تنهایی جویدند...

 

ریشه که هیچ...

درخت عشق را...

این تنهایی مداوم پوسانده...

حالا فقط یک خبر باید...

که اگر باد بیاورد...

درخت تا کمر خواهد شکست...

باقی را هم...

هیزم خواهند کرد...

تا بسوزد و گرم کند...

چای تلخ شب پر دلتنگی را...

نیمه مانده تو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/23 22:40 ·

فکر کردن به تو...

سرانجامش سقوط است...

هر بار که رویایی را بافتم...

در همان ابتدا سر رشته اش پاره شد...

و کابوسی شد در چشمانم...

در همان هنگام که برگی از درخت افتاد...

به این اندیشیدم که...

همه این ها شعری است نانوشته...

*

تمام ماجرا همین بود...

که همیشه تو...

در همان ابتدا رفته بودی...

قبل این که من بدانم چرا...

هنوز هم گاهی به این فکر می کنم...

حکمت این ماجرا چیست.‌..

تو چرا آمدی...

و اگر قرار بر این بود که بمانی...

تو چرا رفتی...

حالا من با آن نیمه مانده تو...

و آن نیمه دلتنگ خودم چه کنم...

*

کاش آسمان بودم...

نزدیک نزدیک...

یا ابری و بارانی...

می باریدم و می باریدم...

تا از دلتنگی هایم چیزی نماند...

کاش از جنس تو بودم...

سرد و سنگی...

تا دلتنگی در من راهی نداشت...