فرار و فرار
عمری را...
به آئینه لبخند زدیم...
سر سری از خود گذشتیم...
و نگاه مان را...
از خود دزدیدیم...
چون پاسخی نداشتیم...
برای سوالی که...
در عمق چشمانمان بود...
فرار و فرار...
ما آدم ها...
هیچ وقت قدرت مواجه...
با خود را نداشتیم...
چون همیشه یک جای کار...
برای خودمان کم گذاشته ایم...
و چه جاهای که...
خودمان را ارزان فروختیم...
در حالی که...
جای دیگر ما را بی قیمت خریدار بودند...
از آدمی چه خواهد ماند...
جز پشیمانی...
آن هم وقتی که...
تمام پل های پشت سرش را خراب کرده...
ما آدم ها همیشه...
بیشتر از هر کسی...
به خودمان بدهکاریم...
بدهکار عمری که در راه اشتباه خرج کردیم...