واژه های از جنس آسمان

فرار و فرار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/31 19:27 ·

عمری را...

به آئینه لبخند زدیم...

سر سری از خود گذشتیم...

و نگاه مان را...

از خود دزدیدیم...

چون پاسخی نداشتیم...

برای سوالی که...

در عمق چشمانمان بود...

 

فرار و فرار...

ما آدم ها...

هیچ وقت قدرت مواجه...

با خود را نداشتیم...

چون همیشه یک جای کار...

برای خودمان کم گذاشته ایم...

و چه جاهای که...

خودمان را ارزان فروختیم...

در حالی که...

جای دیگر ما را بی قیمت خریدار بودند...

 

از آدمی چه خواهد ماند...

جز پشیمانی...

آن هم وقتی که...

تمام پل های پشت سرش را خراب کرده...

ما آدم ها همیشه...

بیشتر از هر کسی...

به خودمان بدهکاریم...

بدهکار عمری که در راه اشتباه خرج کردیم...

ماه پشت ابر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/30 18:47 ·

به ماه می مانی...

هستی و نیستی...

گاهی پشت ابرها...

و اغلب دور...

سهم من از تو...

فقط یک آسمان رویاست...

که تو در آن...

به هر کجا که بخواهی...

مرا می کشانی...

 

من به...

دوست داشتن تو قانعم...

اما گاهی...

نمی توان به ماه پشت ابر...

قانع شد...

گاهی باید نزدیک بود...

نزدیک نزدیک...

به اندازه ای که...

چشم ها در هم گره بخورند...

 

گاهی به آسمان خیره شو...

حتما صدایم را خواهی شنید...

که نامت را با خود زمزمه می کنم...

نگاه نکن که...

مثل شب تاریکم...

آسمان با ماه تماشایی است...

وگرنه آسمان شب که دیدن ندارد...

آن هم با تمام ستارهایش...

غروب و طلوع عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/27 20:34 ·

باز شب است و...

شور صبحی که نباید می آمد...

باز دلشوره کوهی است که...

به تاخت می باید می آمد و نیامد...

 

اینجا قرار نیست...

بارانی بگیرد...

تا وقتی چشم ها...

می توانند همرنگ باران شوند...

 

آدم ها چه زود...

در مقابل دنیا رنگ می بازند...

گاهی صاحب خانه ها...

سلاله مهمان از یادشان می رود...

 

فردا اگر...

خورشیدی غروب کرد...

تا پایان عمر در دل دوستدارانش ...

عشق کران تا کران طلوع کرد...

قدم انسان ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/26 19:10 ·

کاش انسان ها...

بال پرواز داشتند...

تا وقتی خسته شدند...

از زمین دور شوند...

زمین دیگر طاقت ما انسان ها را ندارد...

هر کجا را که نگاه می کنم...

جنگی اتفاق افتاده...

جنگی به رنگ خاک و خون...

 

قدم انسان ها...

برای زمین دیگر سنگین است...

از ظلمی که به همدیگر روا می دارند...

انگار نه انگار...

آدمی آینه تمام نمای آدمی است...

انگار با جانوری ناشناخته روبرو شده ایم...

با شکل و نمای انسان...

که اینگونه در حال نابودی هم هستیم...

 

کاش زمین...

خود به فکر پاک کردن...

این پلیدی ها باشد...

از ما انسان ها...

دیگر کاری بر نمی آید...

کاش زمین دهن باز کند تا...

این تن عاریه پلید را...

هر چه زودتر بازپس بگیرد...

مترسک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/25 19:16 ·

چشمانم را...

در شالیزار کاشتم...

فصل ها گذشت...

و فصل برداشت شد...

اما کسی برای دیدنم نیامد...

حتی برای گفتن خدا قوت...

جز مترسک...

که تمام این مدت را...

نگران من و شالیزار بود...

 

مترسک حالا...

تنها مانده با زمین و آسمان...

تنها درخت روییده بر شالیزار را...

همان ابتدای فصل بهار...

به دست آره داده بودم...

حالا برای چشم های نداشته مترسک...

غمگینم...

چون من، معنی تنهایی را...

خوب می فهمم...

 

شاید اگر...

چند فصل دیگر بگذرد...

مترسک را هم فراموش کنم...

اما تنهایی خودم را...

که نمی توانم فراموش کنم...

هر چه این فصل ها...

بیشتر بگذرد...

من عمق تنهایی خودم را...

بیشتر حس خواهم کرد...