واژه های از جنس آسمان

با این همه سرعت که...

زندگی رو به فردا در حرکت است...

اگر جایی گلی رویده بود...

چگونه باید ایستاد و لحظه ای...

از این زندگی لذت برد...

چرا نباید ما آدم ها...

اندکی توقف کنیم...

تا زندگی را در دستانمان لمس کنیم...

 

ما تا کجا...

قرار است فقط برویم و برویم...

مگر اینجا و لحظه اکنون...

چه چیز کم دارد...

که ما به بهانه آن...

تمام امروز ها را پشت سر می گذاریم...

مگر امروز همان فردای دیروز نیست...

 

احساس می کنم...

در میان یک خواب طولانی...

تنها مانده ام...

بی هیچ رویایی...

برای همین نمی توانم جایی بروم...

و با کسی درد و دل کنم...

بله من در دنیای خودم تنها مانده ام...

 

اگر قرار بر این باشد...

من تا همیشه اینطور خواهم ماند...

تنها و در دنیای خودم...

در میان یک خواب طولانی...

که از هر طرف آن...

تا بی نهایت کسی نیست...

انگار که تنها آدم ساکن آسمان باشم...

آلوده به هم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/30 19:15 ·

ما به هم آلوده ایم...

در خواب...

در رویاها...

در لحظه لحظه های زندگی...

ما به هم فکر می کنیم...

یا حداقل من اینطورم...

من یک بار برای همیشه...

به تو آلوده شده ام...

 

هیچ چیز نمی تواند...

این آلودگی را کم کند...

شاید سال ها بعد...

من هم دچار فراموشی شدم...

اما گمان نمی کنم آن زمان هم...

بتوانم تو را به یاد نیاورم...

اینطور که تو نیستی و هستی...

تا همیشه خواهی بود...

 

خودم را فراموش می کنم...

تو می شوم...

در تمام جاهای که می روم...

در واقع این تو هستی که می روی...

من فقط جزئی از تو هستم...

تو می روی و من ناخواسته...

به دنبال تو کشیده می شوم...

 

من تو هستم...

و تو من نیستی...

این جدایی و نبودن...

بر خلاف همیشه...

از ما من ساخته...

یک من نصفه و ناتمام...

که بعد تو...

حتی خودش خودش را نمی بیند...

ریشه آزادگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/29 19:17 ·

لب های خشکیده...

دل های سوخته...

و دست های که...

در خاک کاشته شده اند...

منتظرند تا صدایی...

برای هم صدایی...

از گوشه کنار این سرزمین...

به گوش ها برسد...

 

مردم سرزمین من...

بعد از این همه سال خشکسالی...

هنوز امیدوارند تا...

قطره آبی از آسمان...

امیدهایشان را که...

در دل همین خاک کاشته شده...

سبز کند...

 

اما بدا به حال آدم نماها...

که از دل همین خاک...

تبر به دست آمده اند تا...

ریشه آزادگی را...

از بن و بیخ بخشکانند...

انگار اینان...

فرزند این خاک نیستند...

که این گونه...

فرهاد ها را به خاک می سپارند...

ضیافت شعر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/28 19:08 ·

نه کابوس است...

نه خواب...

حتم می دانم واقعیت هم نیست...

هر چه هست آمده تا...

مرا نصف جان کند...

مثل خوره در من افتاده...

تا مرا از پا در بیاورد...

 

اما من...

در هر حال که باشم...

نمی توانم فراموش کنم عمق نگاهت را...

چه نیمه جان باشم...

چه از پا افتاده...

مگر تو در جان و تنی که بروی...

تو در ذره ذره من نفوذ کردی...

 

کاری به آخر کار ندارم...

من با همه این احوال...

با تو خوشم...

اگر هم کسی نمی تواند این را در من ببینید...

نبیند...

من که ضامن بقیه نیستم...

من بعد دیدن تو...

حتی صاحب دل خودم نیستم...

 

هر چه هست...

همین رویاهاست...

همین خواب و کابوس ها...

من چگونه...

همین دیدار ناتمام و نصف و نیمه را هم...

از خودم برانم...

آن وقت بی تو چگونه...

کلمات را به ضیافت شعر دعوت کنم...