درد
کاش فراموش کنم...
نوشتن را...
که مرا در محور یک نقطه نگه داشته...
و قدرت پریدنِ...
تلخ ترین کابوس را...
از من گرفته...
کابوسی تکراری...
که در آستانه به واقعیت پیوستن...
دور شد و دور دور...
اینقدر که خدا را گم کردم...
نمی دانم مرز جنون کجاست...
اما من در تنهایی خود...
بارها به آنجا رفته ام...
و دلتنگ برگشتم...
چون برای مجنون شدن...
باید لیلی باشد...
بدون لیلی انگار...
برای وارد شدن به سرزمین جنون...
مجوزی صادر نمی شود...
انگار آنجا هم باید پارتی داشت...
کاش درد من فقط عشق بود...
اما درد دلتنگی است...
درد تنهایی است...
درد درد است...
و تو خودتی و خودت...
آن هم درست وقتی که...
فکر می کردی...
دیگر تنها نیستی...
اما تنهایی، مثل وقتی که اصلا نبودی...
حتی در تنهایی ات خدا هم نیست...