واژه های از جنس آسمان

درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/31 19:09 ·

کاش فراموش کنم...
نوشتن را...
که مرا در محور یک نقطه نگه داشته...
و قدرت پریدنِ...
تلخ ترین کابوس را...
از من گرفته...
کابوسی تکراری...
که در آستانه به واقعیت پیوستن...
دور شد و دور دور...
اینقدر که خدا را گم کردم...

نمی دانم مرز جنون کجاست...
اما من در تنهایی خود...
بارها به آنجا رفته ام...
و دلتنگ برگشتم...
چون برای مجنون شدن...
باید لیلی باشد...
بدون لیلی انگار...
برای وارد شدن به سرزمین جنون...
مجوزی صادر نمی شود...
انگار آنجا هم باید پارتی داشت...

کاش درد من فقط عشق بود...
اما درد دلتنگی است...
درد تنهایی است...
درد درد است...
و تو خودتی و خودت...
آن هم درست وقتی که...
فکر می کردی...
دیگر تنها نیستی...
اما تنهایی، مثل وقتی که اصلا نبودی...
حتی در تنهایی ات خدا هم نیست...

سیاهچاله اتاق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/30 19:18 ·

دیوارهای اتاق...
شاهد تشویش پنجره اند...
از تمام پنجره ها...
می توان رفت به آسمان ها...
اما پنجره اتاق من...
رو به هیچ آسمانی نیست...
از اینجا فقط می توان...
رفت به شب های تاریک...
که فقط و فقط سیاهی است...
حتی در روز های به ظاهر آبی...

دیگر هیچ پیچکی...
در ادامه رویای ناتمام خود...
به فکر سبز کردن اتاق نیست...
دیگر...
از کتابخانه کوچک تکیه کرده...
بر پنجره اتاق...
و از هیچ کتابی...
هیچ شخصیتی بلند بلند فکر نمی کند...
تا مبادا داستان زندگیش...
دچار سیاهی اتاق نشود...


سیاهچاله ای اینجا...
از فکر من...
به اتاق سرایت کرده...
که مرا و تمام ساکنان اتاق را...
در خود فرو می بلعد...
و از دست کسی کاری ساخته نیست...
جز پنجره ای که...
رو به دنیای واقعیت را دارد...
اما چه کسی جز باد...
بر این پنجره انگشت می کوبد...

آغازی دیگر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/29 19:02 ·

فردا که بهار تمام شود...

کسی به یاد نمی آورد...

 که گل هم عاشق بود...

اصلا کسی یادش نمی آید که...

بهار آمده و رفته...

کسی که نبوده...

چطور می خواهد از...

سرگذشت دیگری خبر داشته باشد...

با خودت حساب کن...

از وقتی که آمدی، چند فصل را نبودی...

 

روزمره گی های یک روز سخت...

خواب های پر تشویش...

یا خمیازه یک مزرعه نیمه بیدار...

و تمام اتفاقات دنیا...

نمی تواند مرا لحظه ای...

فراموشکار کند...

اولویت اول و آخر من...

چند سطر شعر است...

که در آن تو جریان داری...

 

این روزها...

همه جا بی خبری است...

باد هم حتی...

دست خالی می آید...

انکار همه در انزوای خود...

فرو رفته اند که دنیا...

اینطور سوت و کور شده...

اگر هم خبری باشد...

خبر بد است...

انگار نه انگار آغازی دیگر است...

سال دیگر و صده ای دیگر...

فریاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/28 19:15 ·

دلم می خواست...
فریاد بلد بودم...
یک بار دردم را با صدای بلند...
در گوش دنیا فریاد می زدم...
و تمام می شدم...
اما این درد است که...
مرا در هم می شکند...
و با سوختنم...
گرم می ماند...

من به اندازه...
تمام لحظه های زندگی ام...
تا این ثانیه از عمرم...
در همین مدت کم...
درد کشیده ام...
این حجم از تفاوت در زمان...
نمی دانم از کجا می آید...
اما باور کن سخت است...
شرح درد در زندگی ناموازی...
وقتی سکوت بهترین حرف است...

دلم می خواست...
در این حوالی کسی جز من نبود...
و من در گستره بی کسی ها...
می توانستم فریاد شوم...
و تمام خودم را...
با صدای بی صدایی...
در این عالم پخش می کردم...
 و مدام نام تو را تکرار می کردم...
تا بفهمی کسی...
در جایی از این دنیا...
تا همیشه دلتنگ تو خواهد ماند...

خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/27 19:21 ·

در میان خواب هایم...
گم می شوم هر شب...
کسی با من کاری ندارد...
اما من در میان ماجرا...
همچنان هستم...
فرقی نمی کند خواب باشد...
یا که کابوس...
حتی گاهی در دنیای ماورا...
رویایی می سازم سخت پریشان...
که نفس را بند می آورد...

می دانم در پر خطر ترین اتفاق ها هم...
یکی هست که حواسش به من هست...
اما دلم می خواست...
بزنم به دل خواب...
و خودم را از این همه ماجرا...
بکشم به کناری...
و بگویم حداقل تا اینجا که آمدی...
برو آنجا که باید بروی...
آنجا که دل می گوید..
نه میان تشویش های پریشان ذهن...

می ترسم روزی...
در یکی از این خواب ها...
برای همیشه بمانم...
و دیگر برنگردم...
آن وقت تا همیشه درگیر کابوسی شوم...
که مرا از مسیر اصلی جاودانگی دور سازد...
من دلم می خواهد با آوازی بلند...
در پی او بدوم...
همان کاری که...
در کابوس ها نمی شود انجام داد...