واژه های از جنس آسمان

اندوه من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/25 23:58 ·

با هر باران خواهد آمد...
و هرگز ترکم نخواهد کرد...
فقط مثل قطره های باران...
در روزهای بارانی...
بیشتر تکرار خواهد شد...
انگار از جنس بوی باران باشد...
که با باران منتشر می شود...
در سرتاسر زمین باران دیده...

اندوه من...
هم رنگ ابرهاست...
بیشتر از بارش...
به فکر گسترش است...
آسمان ابری همیشه زیبا نیست...
گاهی دلگیر است...
و گاهی هم غم انگیز...
از حال و هوایش اما نمی توان گذشت...

لمس قطره های باران...
بی شک زیباست...
برای کسانی که...
زبان باران را می شناسند...
و هر قطره باران حرفی است...
که آنها به راحتی می خوانندش...
و با هر نت آن...
شعری تازه را می سرایند...

به پراکندگی رویاها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/06 23:48 ·

باران می بارد...

به پراکندگی رویاها...

من و مزرعه در این اضطرابیم که...

اگر بعد باران دیگر کمر راست نکنیم...

ورس حاصل شود از این سنگینی...

دیگر رمقی نخواهد ماند...

تا بار دیگر در مسیر زندگی...

عاشقی کنیم...

 

باران زیباست...

با طراوت چون مزرعه در وقت باروری...

اما جمع این زیبایی ها...

پر از اضطراب خواهد بود...

برای آنکه عاشقانه...

منتظر این روزها مانده بود...

تا حاصل این عاشقی را...

خودش با دست های خود لمس کند...

 

من و مزرعه...

هنوز امیدواریم...

به روزهای آینده و نگاه او...

که همه چیز از آنجا نشأت گرفت...

می دانم این خوابی است...

که در پی اش بیداری خواهد بود...

و همه چیز خواهد گذشت...

مثل تمام روزهای که گذشت...

دام پریشانی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/04 00:43 ·

با درختان با هم گره خوردیم...

صدای زنجره ها...

بی وقفه در میان کلمات جولان می‌دهد...

و رودی که همچنان...

زمین را می سابید و می گذشت...

چه واژه مزخرفی...

اما چاره چیست...

وقتی حقیقت همین است...

 

در میان خارها...

تمشکی را چیدم...

مزه اش...

چقدر شبیه چشمان تو بود...

جولان سختی بود...

میان من و خارها...

با آفتاب و گذر زمان...

و بادی که نیامد که نیامد...

تا اثر سوختن را کم کند...

 

در دام پریشانی ام...

گاهی صدای نفسی می آمد...

و گاه هم خیالم را...

از قعر رود با خود بیرون می کشید...

و چه پارادوکس زیبایی را...

ایجاد می کرد با هم...

جمع سکوت و صدای طبیعت...

 گویی یکی از نواهای قانون طبیعت بود...