واژه های از جنس آسمان

اعماق چشم هایش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/17 18:45 ·

در سیاهی هم می توان نوشت...

در عمق تاریکی هم...

می توان خوشحال بود...

همانطور که در اعماق چشم هایش...

می توان فرو رفت و فرو رفت...

و تمام حرف دل را...

در آن خواند و زمزمه کرد...

 

بله...

هنوز هم در عمق خاطره ها...

می توان لبخند زد...

می توان درد دل کرد...

شعر خواند و چای نوشید...

می توان اشک ریخت...

بله همچنان می توان زندگی کرد...

بی آن که یادت باشد تنهایی...

 

به ابر های خاکستری نگاه کن...

شب را تاریکتر کرده اند...

اما همچنان رویاها...

در دل سو سو می زنند...

باران هنوز هم...

بوی او را می دهد...

و خنکای هر نسیم...

نام او را عمیق تر زمزمه می کند...

ارزش کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/16 19:19 ·

برای آسمان می نویسم...

برای کسی که...

مرا ابری می خواست...

تا برایش شعر ببارم...

و او با خودخواهی تمام...

در خیابان ها قدم بزند...

و بودنم را...

به رخ چترها بکشد...

 

بارها گفتم...

و باز هم خواهم گفت...

من از جنس آسمانم...

هم هستم و هم نه...

در حال و هوای کسی...

ابری شده ام و خواهم بارید...

کسی که ارزش کلمات را...

هرگز ندانست و نخواهد دانست...

 

گله ای نیست...

من اگر آسمان شده ام...

و ابری ماندم...

در هر فصلی باریدم...

و بوی شعر تازه را...

با خاک...

به سرمه چشم ها کشیدم...

برای این بود که...

روزی در چشم هایش غرق شدم...

خالی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/09 19:24 ·

تو را دوست دارم...

بیشتر از همه آن چیزهایی که...

تو دوستشان داری...

بیشتر از آن چه که فکر کنی دوستت دارم...

و این همان چیزی است که...

نگذاشته من...

جز چشم های تو چیزی را به یاد بیاورم...

 

چیزی تغییر نکرده...

من هنوز همان هستم که بودم...

همان که دلش برای صحبت با تو...

قنج می رفت...

و برای دیدنت حتی در رویاهایش...

خودش را گم می کرد...

من هنوز به تو...

و نبودنت عادت نکردم...

 

آسمان را در هم می فشارم...

همانطور که تو...

دلم را...

بغض آسمان می ترکد...

شب و نیمه شب می غرد...

اما من نمی توانم خالی شوم...

در من تو نشسته ای...

من چگونه می توانم از تو خالی شوم...

غم باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/06 18:38 ·

باز باران...

اینجا سرزمین باران است...

آدم هایش هم از جنس همین باران...

انگار قرار نیست حتی...

باران غم را از ما آدم ها...

بشوید و ببرد...

بلکه می آید تا به ما یاد آوری کند...

که قرار نیست باران همه چیز را پاک کند...

 

بله باران و باز باران...

اینقدر باران خواهد بارید تا...

زندگی جریان داشته باشد...

آن هم در دل تابستان...

اصلا چه فرقی دارد که...

در دل کدام فصل باران می گیرد...

مهم زندگیست که با تمام این اوصاف...

هنوز نبضش می زند...

 

نه اشتباه نکن...

فصل ها جابجا نشده اند...

این ما آدم ها هستیم که...

گم شده ایم در این فصل ها...

و هر جا که می رویم...

همه چیز تغییر کرده...

چون ما آدم ها به هم ریخته ایم...

 

می دانی...

غم باران به کنار...

غم این آسمان و شالیزار هم به کنار...

غم ما آدم ها اما...

هرگز فراموش نمی شود...

و چه حس بدی دارد...

غم همه اینها را با هم داشتن...

نیستی و

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/21 19:26 ·

از کدام مسیر نامرئی گذشتی...

که هیچ اثری از تو نیست...

تمام راه های که رفتی را بلدم...

اما این روزها...

تو در هیچ مسیری نیستی...

از بس که نیستی...

 دیگر حتی باد ها هم...

تو را به خاطرم نمی آورند...

 

من اینجا خواهم ماند...

در همین نقطه که برای آخرین بار...

با تو خداحافظی کردم...

نمی خواهم اگر آمدی...

این بار من نباشم...

اینقدر از هم دور شده این که...

به اندازه سال ها از هم بی خبریم...

 

از هر چه فاصله بیزارم...

تمام خط های فاصله را...

با از تو گفتن پر کرده ام‌...

اما هنوز فاصله ها کم نشده...

اصلا مگر می شود...

جای خالی تو را...

با کلمات پر کرد...

 

نیستی و...

آسمان نام تو را...

با ترانه باران زمزمه می کند...

و من...

فقط گوش سپرده ام...

به این ترانه...

که هوش از سر می برد...