واژه های از جنس آسمان

باران و جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/04 21:19 ·

شب و جاده...

تو و جاده...

باران و جاده...

می بینی جاده ها تا کجا کشیده شده اند...

همین که قدم بر می داری...

یا حتی رویایی را از سر می گیری...

پا در جاده می گذاری...

انگار آدمی همیشه در حال رفتن است...

 

به آدم ها حق می دهم...

اگر گفتند خداحافظ...

لبخند می زنم...

چون یاد گرفته ام که...

رفتن حق هر کسی است...

آدم ها با هر رفتاری...

حالا برایم قابل احترام هستند...

 

جاده ها را...

کم کم درک می کنم...

و رفتن برایم دیگر پیچیده نیست...

صبور تر از همیشه...

در جاده ها قدم می گذارم...

انگار من هم...

جزئی از همین جاده ها شده ام...

که رفتن آدم ها را همیشه تاب آورده اند...

حس های آشنا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/28 21:10 ·

شاید روزی...

فراموش کنم آن قطره باران را...

که در چشم من چکید...

و با قطره اشکی...

سرازیر شد و رفت...

اما در خاطر آن قطره...

راز من خواهد ماند...

و در گستره زمین خواهد چرخید...

*

اگر روزی در دستانت...

قطره ای باران را...

با حسی آشنا لمس کردی...

مطمئن باش...

که تو در خاطر آن قطره...

یک بار دیگر...

در جایی مرور شده ای...

و کسی در سکوتش حتما تو را فریاد زده...

*

آری زمین پر است از...

این حس های آشناست...

کافی است...

در روز های بارانی...

بی چتر به خیابان بروی...

یا در مسیر باد...

با دستانی باز پرواز کنی...

تا آسمان به تو بگویید...

که چه کسی عاشق توست...

به زبان باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/19 21:31 ·

هیچ کس...

از هیچ کجای جهان نخواهد گذشت...

مگر این که بخشی از خودش را...

در آنجا جا بگذارد...

آری جهان پر است از...

آدم های ناقصی که...

در جای جای این دنیا...

آشنایی جا مانده دارند...

 

هر روز صبح...

آدمی از یک گوشه این دنیا...

بیدار می شود...

به دیدار خودش می آید...

صبحانه را با خودش میل می کند...

و بار دیگر به گوشه ای دیگر می رود...

و باز بر می گردد...

این گونه است که آدمی...

همیشه با خودش در رفت و آمد است...

 

آدمی همین آسمان است...

که مثل ابرها تکه تکه شده...

گاهی همه با هم...

به زبان باران می تراود...

و گاهی هر تکه اش در جایی...

به باران فکر می کنند...

آدمی گاهی به وسعت آسمان...

دلتنگ است...

دلتنگ روزهای که بر نخواهد گشت...

پاییز، باران، پنجره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/10 20:03 ·

پاییز، باران، پنجره...

از میان تردید ها باید گذشت...

رویاهایی که...

از پنجره گذشتند...

دیگر باز نخواهند گشت...

آن که این بار...

از لای پنجره ها آمده...

پاییز است...

 

پنجره ای باز...

رو به دریا مانده...

پشت پنجره جنگلی چشم انتظار...

هیچ حائلی نیست...

پنجره یک نگاه است...

باید از این روزنه کوچک گذشت...

و دوباره نگاه کرد...

بی هیچ واسطه ای...

 

پنجره...

قابی است با خطوط محدود...

که به نگاه آدم ها...

زاویه ای ثابت را می دهد...

از بند چهار چوب پنجره باید خلاص شد...

و رها شد و...

حول محور خود چرخید و چرخید...

و به چشم اعتماد کرد...

یک گوشه از آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/19 19:23 ·

دلتنگی...

مثل ابرهای خاکستری است...

که نه می توانند بروند...

نه می توانند ببارند...

هر چه باشد...

در دل آسمان گیر کرده اند...

هر جا بروند باز...

در یک گوشه از آسمان خواهند بود...

 

اصلا مگر باران...

از دلتنگی آسمان کم خواهد کرد...

اصلا مگر هر خاطره ای...

از یاد رفتنی است...

دوست داشتن که...

لباس نیست کهنه شود...

دوست داشتن احساسی است که...

در سلول به سلول آدمی نفوذ خواهد کرد...

 

آسمان صاف می شود...

اما فراموش نخواهد کرد...

باز ابری می شود...

باران خواهد گرفت تمام خاطره هایش را...

این چرخه ادامه خواهد یافت...

مثل گردش دنیا...

چون قرار نیست به پایان برسد...

اما به نیمه چرا...